چکیده:
این نوشتار بر آن است که طبیعت عقل یک معرفت اجمالی بهنحو یک دانش محض و ضروری نسبت به چیستی دین دارد. بر این اساس هرگاه عقل با واقع دین روبهرو شود بر حسب آن دانش پیشینی پایه، در شناخت آن توفیق دارد و هرگاه دیننمایی بر او عرضه شود یا پذیرفته نمیشود یا در مصاف با آن معرفت اجمالی کنار گذاشته میشود. بر پایهی این شناخت اجمالی عقلی بهواقع دین، بسیاری از تعریفهای ناظر به چیستی دین از اعتبار میافتند. در نهایت، این معرفت اجمالی به پایههای دین، هم در عقل نظری و هم در عقل عملی، آشکارسازی شده و به یکدیگر پیوند داده میشوند. این پایهها عبارتند از مبدأ هستی، راهنمای هستی و جهان غایی هستی در عقل نظری و مبدأ اخلاق، راهنمای اخلاق و جهان اخلاق در عقل عملی. اصلها و پایههای هستی و اخلاق از دانش طبیعت عقلاند و با یکدیگر تعریفی از دین را به دست میدهند که میتواند مقبول همه باشد و از آراء شخصی فاصله بگیرد. با این تعریف میتوان به شناخت جهانی دین نزدیکتر شد.
This paper argues that the nature of reason has a prior and undifferentiated knowledge, purely and necessarily, of what religion is. Accordingly, whenever the reason encounters the reality of religion, based on this prior knowledge, it succeeds in recognizing this reality, and whenever reason encounters a pseudo religion, it does not accept this kind of religion and put it aside on the basis of that undifferentiated knowledge. Based on this undifferentiated knowledge, many of the definitions of religion are disregarded. Eventually, this knowledge is revealed both in theoretical and practical reason and the two are related to each other. These foundations in theoretical reason are the origin of the being, the guide of existence, and the ultimate world, and in practical reason, are the origin, the guide, and the world of morality. The principles and the bases of being and morality are the knowledge of the nature of reason that together provide a definition of religion that can be accepted by all the people and can be far from personal and individual opinions. By this definition, we can get closer to the universal knowledge of religion.
خلاصه ماشینی:
اين بخش ميزاني است براي تشخيص و نيز سنجش صدق و کذب همه ي گزاره ها يا تصديق هاي شناختاري؛ با انکار اين بخش از شناخته هاي عقل محض و تطابق آن با واقع ، شناخت ممکن نمي شود و با حفظ آنها تفکر عقلي امکان پذير و نتيجه بخش ميشود.
بنابراين ، فيلسوف بايد تحقيق خود را متمرکز بر خاصيت ها و مقوماتي قرار دهد که حقيقت يک شيء را تشکيل ميدهند و ممکن است پيش تر به صورت تصديقي شناخته شده باشند (يا شناخته بشوند) و سپس ، همين تحقيق را درباره ي معناي عامي که در کاربردها و استعمال هاي عام ميآيد، انجام دهد و در نهايت ، چيستي واقعي و نفس الأمري آن شيء را نشان دهد تا استعمال ها و کاربردها بر حسب آن سامان يابد يا دست کم معلوم شود که بسياري از کاربردها از واقع و نفس الأمر آن شيء گسسته و بريده است .
در نوشته هاي انديشمنداني که اين رده از تعريف ها را درباره ي دين و الوهيت به انجام رسانيده اند استدلالي براي آن تعريف ها ارايه نشده است ؛ آيا اين تعريف ها از تجربه اخذ شده اند يا از راه عقل محض به دست آمده اند؟ آيا در کشف معنا و حقيقت دين به انسان ها مراجعه کرده اند يا در واقع و نفس الأمر چيز ديگري در قبال دين وجود داشته است ؟ ظاهر اين تعريف ها نشان ميدهد که واقع و نفس الأمر دين ، اعتقادات، باورها، احساسات ، رفتارها و ساير امور انساني است .