چکیده:
کارل اشمیت بهعنوان یکی از مهمترین متفکران حقوقی قرن بیستم دارای اندیشة پیچیده و دشواری است. وی در حوزة حقوق عمومی هم دربارة مبانی این رشته و هم در خصوص مفاهیم آن سخنان متفاوتی گفته است. قانون اساسی بهمنزلة یکی از کلیدیترین مفاهیم حقوق عمومی از مفاهیمی است که اشمیت در خصوص آن سخنانی مهم گفته است. او فهم رایج و مدرن از قانون اساسی بهعنوان سند برتر و مکتوب را نمیپذیرفت و با تفکیک میان اساس و قانون اساسی تمرکز نظریة خود را بر روی مفهوم اساس گذاشت و از چهار نوع اساس مطلق، اساس نسبی، اساس پوزیتیو و اساس ایدهآل سخن گفت. بیشترین مخالفت او با اساس نسبی یعنی همان برداشت رایج از قانون اساسی بود و آن را نوعی انحراف از مفهوم واقعی اساس میدانست. اساس در اندیشة او نسبت دقیقی با مفهوم قدرت مؤسس و مردم دارد و نقشی مهم در اتحاد مردم بازی میکند. در این مقاله کوشش شده است دیدگاههای اشمیت در این زمینه بررسی شود.
Carl Schmitt as one of the most important legal thinkers of the twentieth century has a complex and difficult thought. On public law, Schmidt has spoken differently about both its foundations and concepts. The Constitution as one of the key concepts of public law is one of those that Schmidt has spoken about. He did not accept the common and modern understanding of the Constitution as a superior and written document and by dividing the Constitution and the constitutional laws, he concentrated his theory on the concept of constitution and spoke of four types of absolute constitution, relative constitution, positive constitution, and ideal constitution. His most disagreed with the relative constitution, that is, the prevailing conception of the Constitution, which he regarded as a departure from the true meaning of the constitution. The constitution in his thought is precisely related to the concept of constituent power and the people and plays an important role in uniting people. This article attempts to explain this concept in Schmitt's thought.
خلاصه ماشینی:
به اين ترتيب قانون اساسي نزد گذشتگان مفهوم تجربـي و توصـيفي در خصوص ماهيت و شکل يک کشور است و اين معنـا هميشـه وجـود داشـته اسـت ، ولـي در معناي دوم يا همان برداشت مـدرن ، قـانون اساسـي مفهـومي هنجـاري و تجـويزي و محصـول حوادث و انديشه هاي دوران مدرن است (٣ :٢٠١٦ ,Grimm).
او بر اين باور است که مفهوم نسبي اساس نميتواند به عنوان منبع وحدت در يک کشور عمل کند (٦٧ :٢٠٠٨ ,Schmitt) و هيچ گونه راهنمايي در مورد وضعيت سياسي يک جامعه ارائه نميدهـد و اين حق به احزاب داده ميشود که در شرايط بحراني مانند وضعيت اضطراري يـا اسـتثنايي و همچنين براي جلوگيري از احزاب ديگر بعد از به دست آوردن اکثريـت در مجلـس ، بـه نردبـان قدرت بعد از بالا رفتن از آن لگد بزنند (١٦٧ :٢٠١٥ ,schupmans).
فهم اين انديشه بر اين برداشت تکيـه دارد کـه دولـت موضـوع ايستايي نيست ، بلکه با توجه به نقش مردم مفهومي پويا و در حـال حرکـت اسـت ( ,loughlin ٩ :٢٠١٣)، البته اسمند در ١٩٢٨ کتاب ورفاسونگ و ورفاسونگ رشت از اساس پوزيتيو و قـانون اساسي غيرپوزيتيو سخن گفت و به باور برخي محققان اشميت در طـرح ايـن تفکيـک از او وام گرفته است (١٢٠ :٢٠١٦ ,Grimm ;٥٥ :٢٠١٣ ,Murkens).
قـانون اساسـي يـک وجـود سياسي است و بين هنجار يعني قانون اساسي نوشته و عمل يعني راه موجود و نيز بين حاکميت يا نمايندگي و حاکم يا قدرت مؤسس فاصله وجود دارد که بايد آنها را به هم ربط داد و نظريۀ اشميت در اين خصوص راهگشاست (١٢ :٢٠١٣ ,loughlin).