چکیده:
هباور هگل، منطق نمیتواند ازپیش برای تعیّنات اندیشه صورتی برسازد، بلکه هر تعیّنی صورت ویژهی خود را دارد. جوهرهی دگرگونشدهی روح در منطق سنّتی احساس نمیشود و بههمینسبب منطق سنّتی به تعیّنات پیشین روح دلخوش است ولذا نه میتواند تعیّنات جدید روح را مفهومی کند، و نه متافیزیک ویژهای برای هر قومبرسازد. چنین منطقی بهسبب ناتوانی در مفهومسازی سرانجام به شکاکیّت منجر خواهد شد.
در این نوشتار تبیین نمودهایم که چگونه منطق معرفتشناختی-وجودشناختی هگل سرشت اندیشه را دگرگون میسازد. از نظر او، رسالت منطقنه اندیشهورزی صوری صرف، بلکه یگانهگرداندن و اینهماننمودناندیشه با «وجود» است. از این رو منطق ویافزون بر اینکهدارای محتوا است، محتوای آن تعیّنات اندیشهورزی را نیز آشکار میسازد. منطق هگل یک نظام فلسفی کامل را دربر دارد، و بهسبب کارآمدی در مفهومسازی برای تمامی تعیّنات روح؛ اندیشه را به جستوجوی یک متافیزیک نظاممند وامیدارد، بنابراین در منطق معرفتشناختی-وجودشناختی متافیزیک شدنی است بیآنکه به دام دگماتیسمی که کانت ما را از آن پرهیز داده-امّا خود در آن گرفتار شده-بود، گرفتار شویم.
From his viewpoint, logic cannot in advance shape a fixed form for determination of thought; because every determination had its own special form. The transformation ofsoul (Geist) can't be apprehend within traditional logic, so it clings to earlier forms of Geist and as a result, neither it can comprehend new manifestations and determinations of Geist, nor can it form a native metaphysic for each Folkaccording toGeist’s determination for them. Such logic will turn finally to skepticism.
In the following paper, it will be explained how Hegel's epistemological- ontological logicis trying to transformthe nature of thought. In his opinion, the role of logic is not merely speculation, but also identifies and unification of thought with Being. Therefore, his logic alongside possessing content, determinate the content of thought. Hegelian logic is a complete philosophical system, capable of conceptualizing every Geist's unique determination. By his ontological-epistemological logic, Hegel finds metaphysic as a possible science, without entanglementin Kantian dogmatism.
خلاصه ماشینی:
منطقِ هگل یـک نظـامِ فلسـفی کامـل را درَبـر دارد، و به سببِ کارآمدی در مفهوم سازی برای تمامی تعیناتِ روح ؛ اندیشه را به جست وجوی یک متافیزیکِ نظام مند وامیدارد، بنابراین در منطقِ معرفـت شـناختی-وجودشـناختی متافیزیـک شدنی است بیآن که به دامِ دگماتیسمی که کانـتْ مـا را از آن پرهیـز داده -امّـا خـود در آن گرفتار شده -بود، گرفتار شویم .
اکنون که اجمالاً گزارشـی از مناقشـاتِ رایـجِ منطقـی ارائـه دادیـم ؛ بـه تناسـبِ موضـوعِ َپژوهشی که برگزیده ایم ، بایسته است بپرسیم هگل در این بگومگوهای یادشـده چـه نقشـی ایفا میکند؟ آیا او نیز مانندِ دیگرمنطق دانانْ صرفاً به ذکـرِ ایراداتـی بـر منطـقِ ارسـطو بسـنده مینماید؟ آیا او بیش از آن چه ازُ تراثِ منطقی ارسطو و ارسطوییان به دَستِ ما رَسـیده اسـت ، حرفی برای گفتن دارد؟ به طورِخلاصه ، منطق برای هگل و در نظام فکـری- فلسـفی او چـه جایگاهی دارد؟ برای پاسخ به پرسشِ یادشده بایسته است دّقت نماییم که هگلْ چرخشی هستیشـناختی در منطق پدید آورد؛ او منطق را همانندِ پیشینیانِ مَدرَسیمسلَک و ارسـطوییمحـور،«دانـشِ استدلال » نمیدانست بل کـه بـه بـاورِ او بایـد منطـق را بـه مثابـه ی امـری معرفـت شـناختی- هستیشناختی ملاحظه نمود؛ چُنین منطقی ازَپسِ تبیینِ این همانی اندیشه با وجود برمـیآیـد و هرگونه دوگانگی «اندیشه » و «برابرایستا» را منحل مینماید.
به باورِ هگل شکل های منطقی اندیشیدن - صورت هایی کـه بـودش هـا را درخـود جـای میدهند- و قواعد و قوانینِ اندیشه ، همه گی، بخشی از محتـوای منطـق انـد، بنـابراین منطـق نمیتواند آن ها را ازپیش متعین نماید؛ بل که این امور خودْ جزیی از منطق اند.