نویسنده: امیر فجر، میثاق؛
تابستان 1375 - شماره 40 (7 صفحه - از 37 تا 43)

"اما پسرک هم از آن سو بر این جان غافل که هفتاد سال در ظلمت و تباهی زیسته و عمری را در این باغ خیالی که جز ثمرهء حنظل و خار شرک و فساد بروباری نداشت بسر آورده بود،دل میسوزاند و نمیتوانست ببیند هریک ازین درختهای کهن خرافه که با تمامی ریشههای معاصی بر دست و پای پدر پیچیدهاند هیزم دوزخ فردای اویند و هرچه ریشههای جهل او انبوهتر است میزان بدبختی و هلاکت وی گرانبارتر خواهد بود... بوضوح و چنانکه قرائن نشان میداد اینبار در خواب راه نرفته بود،بلکه چنانکه پیشبینی میکرد و حدس میزد او را به فریب و حیله از خانه بیرون کشیده بودند و سپس ناگاه از پشت سر و احتمالا چندین نفر از پشت سر گرفته بودند و بلایی بر سرش آورده بودند و سپس در چنین چالهء کثافت و مذلتی به رو و نگونسارش افکنده بودند-آری اینک شک نداشت که دستهایی بیرحم و شقاوتپیشه از روی کمال دشمن خویی خواستهاند خدای او را تحقیر، تضعیف و بیآبرو کنند. و این چنین بت چوبی بزرگ را به خانه حمل کردند و پیرمرد اول به دقت تمام لیف و صابون اورد و آن را شست و سپس با کمک پسر بر جای خود نصب نمود و آنگاه با پارچهای آن را خشک کرد. چرا نمیفهمی؟چگونه چوب در برابر پولاد تیز مقاومت کند و پنبه آتش را برتابد؟اگر کسی شمشیر بروی تو بکشد و تو دست خالی از پا درآیی گناهی به گردن تو است و در نجات خود کوتاهی کردهای؟ -ولی پدر این فرق میکند..."
- دریافت فایل ارجاع :
(پژوهیار,
,
,
)