خلاصه ماشینی:
"ادبیات ما اگر ماندگار است،برای چند شاعر عارف ماندگار مانده که از عشق زمینی به عشق خدایی رسیدهاند و رساندهاند اما چنین عشق و محبتی که در مرسدس از آن دم زده شده، چگونه عشقی است؟و چقدر شناخت در پس آن نهفته است که جوانی بعد از بیست و چهار ساعت،دریابد کسی را دوست دارد،کسی را که حاضر باشد هدف مهمش را به خاطر او کنار بگذارد،از سفر خارج دست بکشد و با دختر ازدواج کند و چرا وقتی به این نتیجه میرسد که باید با دختر ازدواج کند،مرسدس را به آتش میکشد که چه بشود؟اول زندگی،زناشویی را با یک بدهی بیست میلیونی شروع کند؟و اصلا این حرکت ساپوتاژی،برای اثبات چه مدعایی است؟القصه،فیلم مرسدس،مثل بیشتر کارهای مسعود کیمیایی،مشتی حرف و حدیث است که زمانشان سپری شده است؛زمان قدارهکشی و پنجهبکس و چاقو،حتی اگر در فیلم ظاهرا چاقویی نباشد،که هست.
سالها پیش،فیلم آمریکایی سادهای دیدم به نام بیبیمیکر(بچهساز)در واقع این فیلم هم نگاهی است به همان ماجرا،اما بدون منطق کلامی و تصویری،گویی مادر فیلم(معتمد آریا)تمام سالهاش این است که از شر بچهاش راحت شود و بچه را برای شوهر(خسرو شکیبایی)و هووی خود(بیتا فرهی) بگذارد و خود را آواره دشت و بیابان کند،چون کسی را ندارد و چگونه است عشق که در روایت سینماگر،این همه باسمهای و سست و ناپایدار میگردد،در صورتی که قصد دارد بگوید چنین نیست و لابد زن دوم،به خاطر محبت به شوهر است که راهش را میکشد و میرود به کجا؟لابد به جهنم،چون جای دیگری را ندارد و این عشق بزرگ از کار و حرکات و سخنان بازیگران نمودار است که: آن یکی پرسید اشتر را که هی!"