"با چشم دیدم آنرا و گوش آنرا حس نکرد در را زدم پژواک آن: -از گورستان فراموش شدهای؟ از ظلمت مقابری؟ و سردی مرگ در تنم دوید از صدای آن در آن:عفونت زمان،عفونت عوالم عجیب فرو نشست در مشام من عفونت ارم و عاد و چون خسته گشتم از وقوف و مکث بسان پارسای ناامید بسان زاهدی که طرد معبد است بیدار مانده است خالی تفکر نان و آب فریاد میکشد «مرا در عشق خواستهام یاری کن ای اوجدهندهء آسمانها،ای پخشکننده ابرها» نشستم و بسر شکستگی بسان یک گدا گوش بصدا صدای شیونی بلند نفسزنان از پشت دیواری زسنگ بسی بلند گوئی بین هر نفس و ضربهای هزار سال میگذشت و پاسخی نیابد از عدم و آغاز روز رفتم بخواب و بیدار گشتم با گذشت نسلها همان آفتاب و دشت و ابر و آسمان و آنجا که آب احاطه داشت خاک را و آن خلیج،همان خلیج میگفت جدمان و بغض کرده بود و با صدای بغض کرده گفت -و دیگر آن برفت و عمر هم برفت."
- دریافت فایل ارجاع :
(پژوهیار,
,
,
)