چکیده:
مسئله اساسی در این مقاله جستوجوی پاسخی در خور این پرسش است که آیا میتوان به درستی
از فلسفهای با وصف مسیحی سخن گفت؟ نویسنده با بیان سابقه این مسئله در میان متفکران
مسیحی و طرح آرا و انظار موافق و مخالف آن تلاش میکند تا با ارائه تصویر درستی از مسئله، به
ارزیابی دیدگاههای مختلف در این زمینه، بهویژه دیدگاه پلانتینگا بپردارد. به نظر میرسد
مباحث این مقاله برای علاقهمندان به فلسفه اسلامی سودمند باشد.
خلاصه ماشینی:
"توماس در همان ابتدای جامع الهیات (Summa Theologiae) میپرسد که چه نیازی به علوم دیگری غیر از آن علومی است که فلاسفه شناختهاند؟ به نظر میرسد رشته علمیای وجود داشته باشد که هر نوع وجودی را دربرگیرد و مگر غیر از وجود چیزی هست؟ و نیز قابل تصور نیست که مخالفی با تمسک به کتاب مقدس بگوید که باید در اموری فراتر از عقل باشیم ـ این سخن بدین معناست که به تور عقل افتادن امور و به چنگ فلسفه درآمدن آنهایکی باشد.
چه لوازم دیگری را میتوان از تمایز میان حس الوهی و شهادت روح القدس استنباط کرد؟ اگر هر دو مولد باورهایی درباره خدا هستند و اگر باورهای هر دو نوعی معرفت خوانده میشوند، چگونه آنهارا به عنوان معرفت میتوان از هم تمییز داد؟ آیا کالون میگفت که بر اساس حس الوهی هر کسی، علیرغم اینکه گناه کند و قطعنظر از باورهای دیگر درباره خدا، که به مدد شهادت روح القدس به دست آورده است، شناختی از خدا دارد یا میتواند داشته باشد و آیا کالون میگفت که شخص دیگری که هم بر اساس حس الوهی و هم از طریق روح القدس از خداشناختی دارد میتواند با شخص اول بر مبنای مشترکی سخن بگوید؟ مثلا آیا آنها میتوانند از این سخن بگویند که صنع خدا چه چیزی را درباره خدا به ما میگوید؟ اگر هر انسانی به سبب سرشت خود، که خدا آفریده، دارای شناختی از خداست، بنابر تعریف، این شناخت مصداق حقایق بیشتری درباره خدا نیست؛ یعنی آن حقایقی که شهادت روح القدس باور به آنهارا در ما ایجاد کرده باشد."