نویسنده: اشراقی، احسان؛
مهر 1353 - شماره 144 (6 صفحه - از 25 تا 30)
"مکن بقول کسان گوش و روبراه آور چنانچهروبره آوردخان عرشمکان(7) فلک جنابا لایق به دولت آمدنست بدرگهی که محل سعادت است وامان همیشه تا که سراید هزار از سر حال مدام تا که در آید به باغ گل خندان چو گل بباغ ایالت هزار سال بخند بظل دولت شاهی هزار سال بمان جواب خان احمد: فغان که سوخت مراجان زآتش هجران هزار درد مرا و تمام بی درمان چنین که کشتی من اوفتاده در گرداب گسست لنگروازکفربودضعفعنان به غیر غرق شدن چارهای نمیدانم مگر که نوح نجاتم دهد ازین طوفان و گرنه چاره کارم نمیتوانم کرد بغیر مرحمت شاه وقت و نوح زمان شهی که جز بطریق کنایه سر نزند بیان اسم شریفش ز قسصر و خاقان گرفته روم و دگر عنقریب میگیرد حراج ملک چو رو آورد بهندوستان چوراه مدح شه کامیاب دیدم سخت کشید پای تخیل ز فکر و ودای آن بکنج فکرت بودم نشسته سردرجیب دمی که بودم از اندوه دهر بیسامان رسید قاصد و از یار مسفقی آورد کتابتی که برد از دلم غم هجران نه نامهایست کهآنعالمیاست پرگوهر که منتفع ز لآلی اوست گوش جهان برابر است بهم روز و شب در آن عالم چو آن زمان که بود آفتاب در میزان سفیدیش بگشایش بیاض چهره روز سیاهیش به نمایش خط رخ جانان ز پای تا بسرش گشتم و ندیدم عیب بغیر آنکه در او رفته ذکری از گیلان نگوکه لاله آنجا خوشست وگل دلکش مگو،کهنرگساوتازهاستوخوشریحان که لالهساخته ساغر تهی رباده عیش زجام خویش چونرگس فتاده دریرقان دهان گل به هم از تشنگی نمیآید فتاده سوسن آزاد را ز کار زبان بباغ غنچه چو طفلان بیغذا مانده سحاب راچوشده شیرخشک درپستان زظلم دی چمن آنقدر گریسته است که هیچ آب نمانده به چشم تابستان زحال مردم گیلان سخن چوپرسیدی حدیث چند بگویم اگر کنی اذعان درین دیارچوطفلان کسی کهخانهکند شودزدست حوادث همان زمان ویران همه چوآتش سوراندهاند دور از آب همه چو آب روان میدوند از پی نان همه چوصورت دیوار ناامید از قوت نشستهاند یکا یک بکار خود حیران ستاده جملهزحسرتچوخاک پابرجا ز بس که باده صفت گشتهاندسرگردان چرا بمذهب شیعی روند سنی چند چو کار کافر و مسلم بود بهم یکسان بنزد شاه اگر با یزید گفته بدم یقین که بوده درین امر تابع شیطان چهشککهدشمنجانستبانبیبوجهل چوشبههاستکهخصماستباعلیمروان منم غلام علی بای زید دشمن من کدام خصم برین کس نمینهد بهتان ولیک نسبتطغیانبه بندههرکه کند نکرده غیر جنون در طبیعت طغیان بعذر نامدنم حرف چند میگویم حدیث آمدنم چونکه آمده بمیان محبصادق هرگز وصال جو نبود چونیستمهرومحبت ببعدوقربمکان بروزوصلهمهعاشقندوصادقنیست مگر کسی که بود پایدار در هجران موضحست خلوص طویتم بر شاه چو حب ویس قرن پیش صاحبقران بدینحدیثکهگفتمگرتتیقننیست بمدعای خودمهست و حجت وبرهان ________________________ 7ـ منظور سلطان احمد خان بیهپیشی است که از 911 تا 940 بر گیلان حکومت داشت."
- دریافت فایل ارجاع :
(پژوهیار,
,
,
)