خلاصه ماشینی:
"مخصوصا آنهایی که رانندهشان عینک دودی و لباس بلوچی دارند و حتما قاچاقچی هستند!(حتی اگر تا الآن نبودهاند،از کجا معلوم که بعد از این نشوند؟!)نسبت موتورسوارها به ماشینها کم نیست.
چه کارهاند؟لا بد به این حساب همه اینها هم قاچاقچی و چریک هستند و برای پنهان کردن کارهای خود ظاهرسازی کردهاند؟یا آن کارگرها که دارند کانال حفاری میکنند!میخواهید بگویید دروغ است و دارند زیرزمین تریاک جاسازی میکنند؟این تصویر عدم امنیت مبالغهآمیز را من هم قبول نمیکنم،چه رسد به مرحوم جلال آل احمد!
با توضیحات راهنما و راننده متوجه میشویم که اینجا یکی از مناطق فقیرنشین شهر و از جمله مراکز قاچاق است.
همینطور که جلو میرویم،درست وسط بلوار بر میخوریم به یک مسجد!تعجب میکنیم و راننده میگکوید،مسجد برادران اهل تسنن است.
فامیلهای روستایی ما گوسفند دارند و میدانیم که اگر آنها را به دشت و صحرا نبرند و بخواهند چهار فصل سال علوفه بخرند،اصلا صرف نمیکند،یک بار اتفاقا حساب کردیم و دیدیم اگر گوسفندها چلو کباب بخورند از یونجه و شبدر ارزانتر است!اما با خود فکر میکنیم سؤال بیهودهای است.
ما همینطور که به مسجد وسط بلوار فکر میکنیم میگوییم:برای این گوسفندها از کجا علف میخرند؟میگویند بعضی از مردم کارشان همین است.
مرحوم آل احمد که مدتی ساکت بود دوباره خیره میشود به چشمهای ما و میگوید:«بچه!چرا امانت را رعایت نمیکنی؟این بنده خدا فقط گفت در مسجد سوم هم اهل تسنن نماز میخوانند هم شیعیان.
شاید چون دقیقا شبیه دانشگاه آزاد تهران است!بههرحال خوب شد که مرحوم استاد با ما بیرون نیامد!) گوشه زمین خاکی یاد شده یک اطاقک آهنی(کانکس)قرار دارد که محل استقرار نگهبان آنجاست."