خلاصه ماشینی:
"بعد از اینکه زنگ آخر مدرسه بهصدا درآمد و همه بچهها درحالرفتن به خانه بودند حبیب نزد من آمد،سلام کرد و گفت:آقا با من کار داشتید؟گفتم:بله،میخواستم درباره مشکل شما با هم صحبت کنیم.
مادرم وقتی میبیند حسن این کارها را کرده،هیچ صدایش درنمیآید،ولی اگر من کوچکترین کاری بکنم، صدایش بلند میشود و به من فحش میدهد و گاهی هم کار به کتککاری میکشد،مرتب از من به پدرم شکایت میکند و او هم اخلاقش درست نیست و زود عصبانی میشود و مرا به باد کتک میگیرد.
سؤال کردم:چه جوری است که شما میگوئید حبیب ناراحت است؟ گفت:برای اینکه بیشتر اوقات غمگین و افسرده یک گوشه کز میکند و یا با برادرش حسن نمیسازد.
گفتم:مثلا به کدام حرف او توجه نداشتهاید؟ گفت:مثلا میگوید چرا وقتی من میگویم لباس یا شلوار یا چیز دیگری میخواهم،برای من نمیخرید ولی برای حسن بلافاصله میخرید؟ پرسیدم:آیا همینطور است؟ جواب داد:گاهی به علت اینکه شاید پولم کم باشد برای یکی از آنها لباس یا چیزی میخرم و قصدم این است که دفعه بعد برای او -حبیب-نیز بخرم.
پرسیدم:منظور شما از حسود بودن چیست؟ جواب داد:خوب دیگه همانطور که گفتم با برادرش حسن زیاد لجبازی میکند و همیشه میگوید،چرا فلان چیز را برای من نخریدی، زیربار زور هم نمیرود و یا موقعی که من در میان جمعی با چند نفر صحبت میکنم،بین صحبتهای من یک حرف بیربطی میزند و مرتب آن را تکرار میکند.
گفتم:ممکن است بیشتر توضیح بدهید؟ گفت:در مورد نظافت و اینکه بچهها در خانه باهم دعوا میکنند و گاهی به پدرشان شکایت میکنم و او هم آنها را حسابی کتک میزند."