چکیده:
در سیر تاریخ فلسفه غرب دورهای وجود دارد که مورخین از آن تعبیر به«قرون وسطی» (Middle Ages) کردهاتند.بیتردید در این دوره به سبب آنکه خدا،بنیاد تفکر بشر است و فکر خدا بنیادی (theocentrism) غلبه دارد،همه شؤون فکری و فرهنگی تابع مسیحیت است. عقل و یقین عقلی نیز تکیه بر همین اصل دارد و در ساحل این یقین ایمانی خاطر آسوده کرده است.این دوره وقتی آغاز شد که متفکران صدر مسیحیت در صدد جمع میان دین و عقل،دین و فلسفه یونانی،برآمدند،و زمانی به انتها رسید و عصر جدیدی را اقتضا کرد.پس در بادی امر به سادگی و سهولت میتوان به فتوای تاریخ فلسفه،فلسفه موجود در این دوره را«فلسفه مسیحی»خواند و آن را حاصل جمع مسیحیت و عقل یونانی دانست:اما اگر به مشکلات این عنوان توجه کنیم،این سهولت مبدل به صعوبت میگردد.
خلاصه ماشینی:
"اما آیا نگرش عقلانی یونانی،یگانه نگرش به عالم بود و به این ترتیب در فلسفه مسیحی،یونانیت جزء ذات مسیحیت شده است؟ مسیحیت بیتردید سهم مهمی در سیر تفکر فلسفی غرب داشته است و مهر خود را بر آن حک نموده است:در دوره قرون وسطی با مسیحیت و غالبا تحت تأثیر ورود فلسفه در عالم اسلام مفاهیم و مسائلی طرح شده که بیسابقه بوده و آثار خویش را در فلسفه جدید و معصر نیز نشان داده است.
2 فلسفه یونانی به نظر هیدگر از جهت تاریخی در دورهء قرون وسطی تحت تأثیر و سلطه مفاهیم مسیحی قرار گرفت و حتی در عالم رومی و مسیحیت،تفکر یونانی تفسیری جدید یعنی رومی شد که از تفکر حقیقی یونانی بسیار دور بود و از اینرو به رأی هیدگر«همه تاریخ غرب از جهات عدیده رومی است نه یونانی و هرگونه احیای بعدی یونان باستان در حقیقت تجدید کردن[صورت]رومی همان[تفکر]یونانی است که قبلا به طریق رومی تفسیر شده بود.
2-فلسفه یونانی در سیر تاریخی خود قطعا متأثر از مفاهیم دینی مسیحی و در رأس آنها مفهوم خلقت شده و لذا متحول و منقلب گردیده است و در این مسیر حتی المقدور صورت مسیحی به خود گرفته است ولی آیا میتوان گفت بدین قرار فلسفه مسیحی شده است؟ 3-بیگمان نوعی حکمت و معرفت دینی که برخاسته از ذات مسیحیت از آگوستین تا توماس اکوئینی در دوره قرون وسطی ظاهر (1)-پولس قدیس از همین حماقت یاد میکند آنجا که میگوید:«ادعای حکمت(دانایی)می کردند و احمق گردیدند«(کتاب مقدس،رساله به رومیان،22/1)."