چکیده:
علم کلام در همه ادوار و نزد همه متفکران برپایه ایمان استوار بوده است.اگرچه برخی از متکلمین تفکیک عقل و ایمان را شرط لازم تحقق این علم دانستهاند اما ابتنای آن بر جوهر ایمان هرگز مانعی بر سر راه استدلالی بودن آن بشمار نرفته است.در سنت مسیحی،و از اواخر قرن سیزدهم جدایی میان عقل و ایمان شکل آشکاری به خود گرفت.اکام همانند برخی از متفکران آن دوران نتوانست مرزهای مشترک عقل و ایمان و یا استدلال و برهان از یک طرف باور و یقین دینی از سوی دیگر را یافته و تفاهم این دو گوهر گران قیمت را کشف نماید.جدایی کلام و فلسفه در دیدگاه او نتیجه همین امر بشمار میرود.مقاله حاضر کوششی است در تبیین مبانی تفکر کلامی اکام که تا اندازهای جایگاه تفکر دینی آن دوره را نیز نشان میدهد.
خلاصه ماشینی:
"به نظر او همانطور که هیچ دلیل موجهی برای اینکه خدا را علت فاعلی جهان بدانیم وجود ندارد هیچ دلیلی هم نیست که نشان دهد طریقی که طبیعت و اشیاء جهان هستی بر آن عمل میکنند ناشی از ضرورت ذاتی و طبیعی آنها نبوده و به اراده ازلی خداوند وابسته است.
اکام میان قدرت ذاتی (Potentia Absoluta) و قدرتی که به فعل تعلق گرفته است (Potentia Ordinata) تمایز قائل شده و میگوید خدا قادر است که هرچه را که اراده میکند و میخواهد انجام دهد و هیچ چیزی جز تعارض با ذات و حقیقت او مانع این امری نیست و ذهن انسان نمیتواند قواعدی برای اعمال قدرت الهی در نظر بگیرد.
اما اکام نظریه سوم راهم که براساس آن عقل بشر بعد از درک جزئی خود موجودی مماثل آن ابداع میکند که مطابق عالم عقل واجد کلیت است،نقد و رد میکند و میگوید قبول این نظریه با این عقیده که طبیعت هر جزئی میان اشیاء متعدد،مشترک یا کلی است تناقص دارد.
این نظر اکام را میتوان به دو شکل تفسیر کرد یکی اینکه صفات را همچون نظریه حال معتزله معنی کرد که طبق آن صفات نه موجودند و نه معدوم و آنگاه که مورد جعل قرار میگیرند موجودیت مییابند و یا اینکه صفات را همچون مکنونات غیر متمایز ذات الهی شناخت که با التفات و عنایت ذات به خود از صحنه عدم خارج شده و به فعلیت میرسند."