چکیده:
علیرغم توافقهای عمیقی که میان دو دیدگاه ویتگنشتاین وجود دارد،هر دو از تأثیرگذارترین آراء فلسفی قرن بیستم به حساب میآید و نفوذ عمیقی بر سایر فیلسوفان بخصوص فیلسوفان علم داشته است.تأکید این مقاله به نقش و تأثیر زبان در آراء متأخر وی و نیز تأثیر آن بر برخی از فیلسوفان چگونه پایبندی این دو به دیدگاه متأخر ویتگنشتاین ایشان را در زمره نسبیگرایان قرار میدهد.درحالیکه کوهن از منتسب شدن به چنین نسبیگرایی ابا دارد،فایرابند خود را نه تنها نسبیگرا که آنارشیست معرفتی میداند.
خلاصه ماشینی:
"از آنجا که فهم رویکرد متأخر وی در تقابل با رویکرد اولیه وی بهتر حاصل میگردد،ابتدائا اشاره اجمالی به رساله خواهد شد(بخش 1)و از این رهگذر بابی برای ورود به فلسفه متأخر وی گشوده و به بررسی آن خواهیم پرداخت(بخش 2)سپس به نسبیگرایانی که حدود یک دهه پس از مرگ ویتگنشتاین آراء خود را عرضه کردند از جمله تامس کوهن(بخش 3)و پاول فایرابند(بخش 4)پرداخته و تأثیر وی را بر آراء ایشان مورد بررسی قرار خواهیم داد.
هرچند وی در تکاپو برای رهایی از نسبیگرایی است اما در ادامه همچنان به نغییر معانی الفاظ در خلال انقلابهای علمی و مشابهت میان پارادایم با صورت زندگی تأکید میکند: طرفداران نظریههای متفاوت به اعضای جامعههایی با فرهنگ و زبان متفاوت شباهت دارند.
باتوجه به اینکه فایرابند در این دوره تحت تأثیر پاپر نیز قرار دارد و از واقعگرایی (Realism) ،صرفا به لحاظ روش شناختی، حمایت میکند،فقط با انکار دو شرط مذکور و پذیرش واقعگرایی روش شناختی است که امکان پیشرفت در علم وجود خواهد داشت.
محتوای آنها را نمیتوان باهم مقایسه کرد و نه امکان دارد حکمی درباره تقرب به حقیقت اظهار کرد،مگر در حدود و مرزهای یک تئوری خاص(به خاطر داشته باشید که مسأله سنجشناپذیری فقط زمانی مطرح میشود که ما تغییر دیدگاههای جامع جهانشناختی را تحلیل کنیم-تئوریهای محدود بهندرت به بازنگریهای مفهومی نیازمندند)هیچ یک از روشهایی را که کارنپ،همپل،نیگل،پاپر و حتی لاکاتوش میخواهند برای عقلانی کردن تغییرات علمی بکار بندند نمیتوان بکار گرفت و آن روشی که میتوان بکار گرفت،یعنی ابطال، به میزان زیادی از قوتش کاسته شده است."