چکیده:
در نوشتاری با عنوان«بنیاد معرفتشناسانه حکمت مشرقی»در همین نشریه(شماره 10)عمدتا از نگاه فلسفی،علم حضوری را به عنوان بنیاد حکمت مشرقی بررسی کردیم و ارتباط آن با دو موضوع دیگر،یعنی«اتحاد علم و عالم و معلوم»و«اتصال به عقل فعال»را نشان دادیم.در این نوشتار برآنیم تا تبیین کنیم که در همه آنچه در معرفتشناسی فلسفی فیلسوفانی چون ابن سینا و سهروردی آمده است،زمینه فراروی از مباحث فلسفی محض و تبدیل معرفت به جریانی عرفانی وجود دارد.شاید به همین دلیل است که دانشی را که در زبانهای فارسی وعربی از آن به«تصوف»نیز تعبیر میشود، «عرفان»اصطلاح کردهاند.استفاده فراوان از اصطلاح «عرفان»درمورد این دانش،گویای تأکیدی است که بر بعد معرفتی آن داشتهاند.حکیمان ما،حتی تمایز واضحی میان بحث فلسفی و بحث عرفانی در مورد این موضوع قائل نشدهاند.ولی بههرحال میتوان تمایزی تقریبی میان مباحث فلسفی و عرفانی آنها قائل شد.اما این تمایز به گونهای نیست که در مباحث عرفانی،بنیادهایی متفاوت با آنچه را که در فلسفه خویش تأسیس کردهاند،مبنا قرار دهند.بلکه چنان 2Lاست که گویی همان مبانی فلسفی همه قابلیتهای عرفانی خویش را شکوفا ساختهاند.بنابراین در ادامه خواهیم دید که چگونه در حکمت مشرقی ابن سینا و به تبع آن حکمت اشراقی سهروردی و حکمت متعالیه ملا صدرا این قوه و قابلیت شکوفا شده است. در نوشتار زیر این مدعا را در مورد دو موضوع اتحاد علم و عالم و معلوم و اتصال به عقل فعال، بررسی خواهیم کرد،و نشان خواهیم داد که آنچه در مباحث فلسفی محض از آن به اتحاد علم و عالم و معلوم تعبیر میشود،از منظر عرفانی نوعی شفاف شدن وجود برای خود آن است.به همین معنا می توان به«وحدت معرفت،حضور و وجود»قائل بود.موضوع نخست را در همین بند و موضوع دوم را در بند بعدی مورد بحث قرار میدهیم.
خلاصه ماشینی:
"4 بر همین اساس ملا صدرا از شیخ الرئیس ابراز شگفتی میکند که چگونه به موضعی(یعنی همان موضع نفی اتحاد عاقل و معقول)ملتزم شده است که برطبق آن نفس آدمی از نخستین مرحله حیاتش که عقل بالقوه است تا بالاترین مرتبهاش هیچگونه استکمالی ندارد و بنابراین باید گفت «حتی نفوس انبیاء و نفوس دیوانگان و کودکان و بلکه نفوس جنینهای موجود در رحم مادران، به لحاظ گوهر ذات انسانی و حقیقت آن در مرتبه واحد قرار دارند و تفاوت میان آنها فقط تفاوت در اعراض غریبی است که به وجود آن ذات، لا حق میشود.
»5 (بر همین اساس ملا صدرا از شیخ الرئیس ابراز شگفتی میکند که چگونه به موضعی(یعنی همان موضع نفی اتحاد عاقل و معقول)ملتزم شده است که برطبق آن نفس آدمی را نخستین مرحله حیاتش که عقل بالقوه است تا بالاترین مرتبهاش هیچگونه استکمالی ندارد و بنابراین باید گفت«حتی نفوس انبیاء و نفوس دیوانگان و کودکان و بلکه نفوس جنینهای موجود در رحم مادران،به لحاظ گوهر ذات انسانی و حقیقت آن در مرتبه واحد قرار دارند و تفاوت میان آنها فقط تفاوت در اعراض غریبی است که به وجود آن ذات، لا حق میشود») اینجاست که میتوان گفت معرفت«نه امری سلبی است مانند تجرد از ماده و نه امری اضافی،بلکه علم(معرفت)عین وجود است، ولی نه هر وجودی،بلکه وجود بالفعل است نه بالقوه،و هر وجود بالفعلی هم نیست،بلکه وجود خالصی پاست که به عدم آمیخته نیست و شدت (یا میزان)علم بودن آن،به اندازه پیراستگیاش از عدم است."