خلاصه ماشینی:
"*در مورد قالیچه،مخصوصا وقتی واقعیتهای داستان زیاد میشوند،میتوانیم خودمان را توجیه کنیم که این برداشت خود افراسیاب است که زنی از قالیچه بیرون میآید،ولی ماجرای«سلوم» و«چشمه حیات»و نمونههای دیگر را چه میگویید؟یعنی اگر قرار باشد قالیچه را به واقعیت نزدیک کنید،آن بقیه را چه طور با واقعیت نزدیک میکنید؟و یا آیا میخواهید به همان شکل افسانه باقی بماند؟ تمام اینها مثل حلقههای زنجیری هستند که چفت و بست داستان را محکم میکنند.
هرچه به زمان تجدد نزدیک میشویم آن مسأله قومیت آدمها و آن افکار خاصی که در یک جامعه کوچک میتواند وجود داشته باشد،میرود زیر سلطه،و به همین دلیل است که افراسیاب میرود و چند نفری از اهالی هزار دره را میآورد داخل اینجامعه و پیامدهای این مسأله هم آن میشود که آن زندگی خوب و صلحآمیزی که آنها داشتند،به هم میخورد.
پیدا کردن آن جرقهء زمینهساز،البته باید در داستان مطرح باشد،من به این اعتقاد ندارم که دوران افسانهها در هیچ دورانی به پایان رسیده باشد ولی این را قبول دارم که یک مقداری تغییر پیدا شده آدم الان هم وقتی آن قلعهها و آن درهها را میبیند، به یاد آن افسانهها میافتد؛اما انسانهای قدیم این چیزها را زیاد میدیدهاند و افسانهها هم برایشان اهمیت بیشتری داشته.
*صحبت دیگری هم دارید؟ من یک سؤال از شما دارم:شما به بخش اول داستان بیشتر پرداختید ولی به مسایل تاریخی و اجتماعی که بیشتر موردنظر من بوده،یعنی در واقع این بخش زمینهساز آنها بوده،کمتر پرداختید و یا از نقش شخصیتهایی مثل شیریننگار زیاد صحبت نکردید،چرا؟ *شاید برای اینکه قسمت اول داستان تأثیرگذارتر بوده."