خلاصه ماشینی:
در این اثر بیم و اضطراب ناشی از آنچه امکان دارد روی دهد ولی تا واپسین ایام زندگی قهرمان اثر-حد اقل برای خود او روی نمیدهد همانند اضطراب و دلهرهء ناشی از جنگ جهانی سوم فضا را اشغال کرده است.
این نیز شاهدی دیگر است براین که نویسنده زندگی ماشینی روزگار خود را همپایهء دوزخ میبیند ولی یک دوزخ مدرن در نتیجه ناگوارتر...
با این همه،وقتیکه بچههای دیگر از مقابل دولفی میگذشتند، او تفنگش را به سینه تکیه میداد و تظاهر به تیراندازی میکرد اما کارش،بیشتر جنبهء دعوت داشت، تا عداوت،گویی میخواست به آنها بگوید؛«نگاه کنید،ببینید،امروز من هم تنفگ دارم.
چرا از من نمیخواهید که با شما بازی کنم؟» بچههای دیگر که در خیابان باغ پراکنده بودند،خیلی خوب متوجه تنفگ تازهء دولفی شدند.
تقریبا آنها همه بور بودند و دولفی مو سیاه بود و جعد کوتاهی هم داشت که به شکل «و»بود و به روی پیشانیش میافتاد.
خود او یک تنفگ بادی که اقلا بیست برابر بیش از تنفنگ دولفی ارزش داشت حمایل کرده بود.
دولفی برای نخستینبار دید که از طرف بچههای دیگر به جد گرفته شده است.
آنوقت دولفی بهسوی خیابان کوچکی که شیبی تند داشت به راه افتاد.
دولفی سر سرگرداند که به آنها نگاه کند،مشاهده کرد که والتر و نیز همراهان دیگرش، لبخندی عجیب بر لب دارند.
از جا پریده بود و به یک ضرب احساس کرد که پایش گرفتار شده است.
خانم دیگر که عصبانی شده بود به هنگام ترک آنها گفت:آه از این بچهها!برای هیچوپوچ چهها که نمیکنند!خوب، خداحافظ،خانم«هیتلر!»