خلاصه ماشینی:
"اما،در بین مضمونهایی که در آن ایام ذهن وی را بعنوان شاعر-شاعر- قصهگوی-مشتغل میداشت کدام قصهء دیگر بهتر از داستان اسکندر-که خود او و مربی یا مشیر و وزیرش ارسطاطالیس در سنتهای رایج عصر مظهر حکمت و نمایندهء فلسفهء یونانی محسوب میشدند میتوانست به شاعر و قصه سرای گنجه فرصت دفاع از«خود»و از«فلسفه»را که اشتغال بدان وی را معروض طعن و ملامت ساخته بود عرضه کند و اتمام گرایشهای الحادی را از فلسفه که وی در آن مستغرق بود و از فلاسفه که خلفا و مشایخ عصر و حتی سلاطین عصر پیروان آنها را غالبا بشدت تعقیب و احیانا معروض نکال و تعذیب میداشتند تنزیه نماید؟ خاصه که اسکندر در عصر و محیط حیات شاعر-و البته از قرنها قبل-با آن کس که در قرآن کریم بعنوان ذو القرنین خوانده میشد و بر وفق فحوای کریمهء قلنا یا ذاالقرنین تلقی کنندهء وحی و تقریبا صاحب مقام«رسالت»و به قول حکما«سفارت»بشمار میآمد تطبیق شده بود و شاعر با نقل اقوال منسوب به حکمای مجلس او و بیان «انجامش»کار آنها،بطور ضمنی توافق سخنان فلاسفه یونان را با آنچه تعلیم یک صاحب وحی-یک نبی-بشمار میآمد محقق نشان میداد و بدینگونه ضمن نقل گفتار تعدادی از این فیلسوفان-هفت فیلسوف عهد باستان-که جز با نوعی بیاعتنایی به توافق با تاریخ( Anachronism )تصور حضور آنها در مجلس این ذو القرنین یونانی ممکن نیست،هماهنگی تام بین حکمت و شریعت یا به قول اهل عصر وی بین طریقهء صابته(-مذاهب یونانی)و طریقهء حنفاء(-مذاهب توحیدی)را امری محقق و مسلم جلوه میداد."