چکیده:
با تغییر نظام ارزشگذاری و معرفتشناسی در دوران تجدد، علوم
سیاسی نیز دچار تحول شدهاند. غرب جدید تاکنون سه موج تجدد (مدرنیته) را
پشت سر گذاشته است. موج اول و دوم که توسط ماکیاولی و روسو به وجود آمد،
به ظهور کمونیسم و لیبرال دموکراسی انجامید و موج سوم که نیچه پدید آورد به
ظهور فاشیسم منجر شد.
خلاصه ماشینی:
"وقتی انسان غربی باور به ارزشگذاریها را از دست بدهد، یا نسبت به فهم خوب و بد یا درست و غلط بهشدت شکاک باشد، آیا فلسفه سیاسی آسوده خاطر از این دغدغهها خواهد زیست؟ امروزه هیچ کس به دنبال پاسخهای عام و فراگیر و «شاهکلید»هایی برای باز کردن تمامی درها، که اعتباری عام و ابدی داشته باشد، نیست.
او به هیچ وجه این تفکر کلاسیک را نمیپذیرد که تمام موجودات غایتی برحسب سرشت خود دارند و انسان اگرچه معیار و میزان و مقیاس همه چیز است، حاکم بر آنها نیست.
انسان طبیعی، انسان غیراجتماعی و فاقد قوه تعقل است و قابلیت کامل شدن و خاصیت سازگاری نامحدود دارد؛ اما طبیعت آدمی برای هدایت او ناکافی است و لذا به زعم روسو، انسان در مراحل خاصی از تحول خود قادر نیست جز از طریق ایجاد جامعه مدنی خود را حفظ کند.
از سوی دیگر، روسو انسان را در همه جا زندانی جامعه میبیند؛ زیرا جدای از اینکه مشروعیتی زاییده اراده همگانی داشته باشند یا نه، همگی در اینکه مانع از وصول آدمی به آزادی حقیقی میشوند، برابرند؛ لذا آزادی انسان تنها در گرو بازگشت به طبیعت است.
تنها از طریق بازگشت به همان تجربه اساسی وجود است که انسان میتواند به خرسندی دست یابد و تنها تعداد معدودی میتوانند به این حالت دست پیدا کنند؛ در حالی که تقریبا همه آدمها قادرند در سازگاری با حق فرعی حاصل از صیانت نفس، یعنی زیستن به عنوان یک شهروند دست به عمل بزنند."