خلاصه ماشینی:
"رضا ظرفها را شست،از همسرش خداحافظی کرد اما میان دو لنگه در ایستاد.
سه رأس گاو زیر چتر درخت انجیر ایستاده بودند؛ورزاء و جونکا1را به چوب آخور بسته بودند،سومی رها بود با شکمی برآمده و بزرگ.
رضا لحظهای ایستاد،گوش تیز کرد:«سیر سیرکها،چه آواز قشنگی میخواندند!» از باران دیروز کوچه هنوز گل بود.
رضا روی پاها نشست،لبهای مریم با تأنی روی هم میآمدند،از هم فاصله میگرفتند،گاه غنچه میشدند و چند ثانیه به همان حال باقی میماندند؛موسیقی سبکی اوج میگرفت،در اتاق پخش میشد و رضا فضا را سکرانگیز مییافت.
مریم سرش را بلند کرد:«سلام علیکم بما صبرتم»لب بر قرآن گذاشت و خواند:«صدق الله العلی العظیم»قرآن را در پوشش گذاشت،ایستاد و با احترام آن را به رضا داد.
این بار هم مریم پیشدستی کرد:«برو دست و صورتی به آب بزن سحری آماده است.
مریم روی پلهها با حسرت چشم به حریر شب دوخته بود که نوزاد صبح از دامنش جدا میشد.
مریم دستش را به طرفش دراز کرد و گفت:«همدردیم!من برای تو دعا میکنم، تو هم برای من دعا کن.
گاو پشت به مریم ایستاده بود و با دم مدام به پهلوهایش میزد؛به نوبت یکی به پهلوی راست، بعد مکثی میکرد و دم را به پهلوی چپ میکشید.
مریم روی پله نشسته بود.
مریم هنوز روی پلهها نشسته بود؛خودش فرو رفته بود.
مریم با تعجب و با زور لبخندی زد و گفت:«پس قابله هم است!» مادر درحالیکه از در اتاق بیرون میرفت،گفت: مواظب خودت باش،جلدی رفتم که برگردم.
رضا کنار پنجره بود اما پشت به اتاق.
گوساله روی پاهای نئین خود ایستاد بود،لرزان با موهای خیس سیاه، پیشانی اما سفید بود."