خلاصه ماشینی:
-3- در این هنگام فصل زمستان فرارسیده،آبها منجمد و چون سنگ سخت شده بود هروقت به بخاری نزدیک و اندکی گرم میشدم خواب بر من چیره میگشت و برای تسلط بر مشاعر خود ناچار بودم قوای باقیمانده را بمقاومت برانگیزم.
همینکه چشمش بمن افتاد با لحن تمسخرآمیزی که توأم با خشموخشونت فراوان بود گفت:«اینست پسرک عاشقپیشهای که با خادمۀ من نرد محبت میبازد؟»اول تصور کردم که فرماندار سخن بشوخیومزاح میگوید اما حال پریشان و روی رنگپریدۀ مدیر و ناظر خلاف این پندار را نشان میداد.
وقتی من از اطاق مدیر بیرون شدم چشمم گریانودلم مالامال غمواندوه بود اما چند دقیقه بعد که معلم شمشیربازی را ترک کردم شکفته و خندان و مغرور بودم که برای نجات و شادمانی دوست مهربانم بیدریغ از کار و آسودگی دل برگرفتهام.
باوجوداین وقتی بکلاس رفتم آتش شادمانی و شوقی که جانودلم را گرمی و نیرو داده بود ناگهان فرونشست،اندیشناک شدم و بخود گفتم:درست است که معلم شمشیربازی از خودکشی منصرف و بزندگی امیدوار شده است اما آتیه من چه خواهد بود و پس از بیرون شدن دبستان چهطور و چه کاری برای خود بیابم؟بیچاره مادرم که از سرگردانی من همیشه ناراحت و اشکبار خواهد بود و بیچارهتر خودم که کاخ نیکبختی آتیهام را بخاطر دیگران بدست خویش ویران و خراب کردهام.
درست در همین لحظه،دست سنگینی مرا از روی چهارپایه ربود و کسی که صدایش بگوشم آشنا بود گفت:اکنون هنگام تاببازی است؟چه رفتار کودکانهای!!!باین ترتیب کشیش مقدس،آن مرد روحانی که در دل شب برای برداشتن آب از اطاق خود بیرون آمده و کوزه بدستش بود مرا از نیمه راه فنا بعالم هستی بازآورد.