خلاصه ماشینی:
"و بحکایت آمذه است که روزی سایلی از وی جیزی خواست جندان مال بوی داذ که تا زنده بوذ او را و عیال او را تمام بوذ و حجاج را دعا میکردند ان قوم تا زنده بوذند و جون حجاج بمرد همجنان دعا میکردند بس کویند که آن سایل شبی حجاج را به خواب دیذ که حجاج او را کفت که یا مرد دعا بیشتر کن که مردهامکفت جنانن کمان بردم که دعاء من ازین ترا سوذ ندارد کفت تو دعا میکن بس ان مرد دعا بیشتر میکرد و قبیله خوذ را کفت شما نیز دعا کنید دیکر بار آن سایل او را بخواب دیذ که حجاج را کفتی که خذای تعالی معرفت از تو باز نستذ کفت نه کفت جرا کفت از بهر سه خصلت را که داشتم یکی آنک کعبه را هفتاذ بار طواف کردم و دیگر از بس و تر حدیث دنیا نکردم و سه دیگر جهار رکعت بیش از نماز دیکر نکاه داشتم از بهر این سه خصلت خدای تعالی معرفت از من جذا نکرد و کویند که جون اجلش فرا رسیذ وزیر خویش را بخواند که دیوان بیرون آور و بنگر که جند کس را کشتهام نگاه کرد هفتاد هزار کس را کشته بوذ جهل هزار کزید کان و سی هزار بدست خویش حجاج سخت غمناک شذ و سرد در بیش افکند وزیرش کفت انذوه مخور که این همه را بحجتی کشتی حجاج کفت اکر در قیامت امیر من باشم و وزیر تو باشی هم جنین باشذ و لیکن از ان میترسم که کار بخلاف این خواهذ بوذن و کویند که جون حجاج بنزع افتاذ مادرش بر بالین او میکریست کفت یا ماذر جرا میکرئی کفت از بهر این جور و ظلم که تو بر خلقان کردی بیکناه نذانم که خدای تعالی با توجه خواهذ کردن کفت یا ماذر اکر خذای تعالی کار من بتو باز کذارذ با من جکنی کفت بر تو ببخشایم و عفوت کنم کفت ای ماذر و الله و الله که خذای تعالی بر من رحیمتر است از تو که ماذر منی هزار بار کفتجون کریم قادر کردذ کنذ و بیامرزذ بفضل و کرم خویش."