چکیده:
فیلسوفان بزرگ مسسلمان کوشیدهاند که با طرح موجودات واسطی به نام روح بخاری و بدن مثالی که از بعضی جهات شبیه بدن جسمانی و از جهاتی دیگر فاقد بعضی از ویژگیهای موجودات مادی و از اینرو شبیه نفس مجرد است،مشکل رابطه نفس وبدن را حل کنند.اما بر این راه حل انتقاداتی وارد است،زیرا اولا اگر تعامل مادی و مجرد،«محال ذاتی»باشد،چگونه از طریق وسایط«ممکن» میشود؟اما اگر این تعامل،ممکن باشد،مشکل یاد شده،تنها به نحوه و مکانیسم این رابطه تقلیل مییابد،که در این صورت باید از علوم متعددی برای تبیین این مکانیسم بهره گرفت. ثانیا تعبیر«مجرد نسبی»درباره بدن مثالی و نظایر آن،تعبیری مسامحهآمیز،غیر دقیق و نادرست است.زیرا چنین موجوداتی در حقیقت،چیزی غیر از نوعی ماده لطیف(بهمعنای عام آن) نیستند،یعنی اجسامیاند که برخی از ویژگیهای اجسام معمولی را دارند و بعضی دیگر از آنها را ندارند.اما چون ماده لطیف،مانند ماده متکاثف،به حوزه اجسام تعلق دارد و روح بخاری وبدن مثالی هم نوعی ماده لطیفاند،ازاینرو مشکل تعامل نفس و بدن حل نمیشود،زیرا باز هم این پرسش بدون پاسخ میماند که نفس مجرد و ماده لطیف چگونه برهم اثر میگذارند؟
خلاصه ماشینی:
"توانایی نگریستن مستقیم به حیوانات و گیاهان و به نور خورشید،اما توانایی دیدن اشباح(فانتاسماتا)خلق شده توسط خدا در آب،و دیدن سایههای چیزهایی که واقعیاند،و مثل مورد قبل، صرفا سایههای تمثالهایی نیستند که از طریق نوری که،با خورشید مقایسه شد،و به اندازۀ خود سایهها غیرواقعی است دیده میشوند-همۀ این طرز کار هنرها و علومی که توصیف کردهایم نشان نیروی آنهاست در هدایت بهترین جزء نفس ما به تأمل دربارۀ آنچه در میان واقعیتها بهترین است،همانگونه که در قصۀ ما[یعنی،در تمثیل غار-ق.
بهطور خلاصه،هگل تجارب فردی را از یقین حسی یعنی از منظر آگاهی ساده آغاز میکند و با بحثهای مفصل نشان میدهد که مرحلۀ یقین حسی ذاتا متناقض است و از اینرو سوژه به مراحل پیچیدهتر شناخت هدایت میشود و با گذر از مرحلۀ ادراک حسی به فاهمه و سپس عقل(نظری یا عملی) میرسد و در خلال این فرایند تکوینی درمییابد که ابژه یا عین که تصور میشد موضوع مستقل و حقیقی و بیرونی شناخت است از خود سوژه یا فاعل شناساست و سوژه به دلیل از خودبیگانگی خویش آن را مستقل و جدا میپندارد و بدینسان به اینجا میرسد که برای شناخت طبیعت و خدا به خارجشدن از خویش نیازی ندارد.
به نظر هگل،در طی این مراحل سوژه نخست به بشری کردن طبیعت میپردازد،زیرا هنر و نیز شکل نخستین دین یعنی دین طبیعی در یکدیگر ادغام میشوند و بشر مصنوعات خویش را میپرستد و به این ترتیب هم هنر و هم دین هر دو صورت بشری مییابند و طبیعت و خدا را بشری میکنند و در این مقام ذهن به دانش مطلق-که فصل آخر کتاب پدیدارشناسی بدان اختصاص دارد- آنچه قبلا واقعیت مستقل و بیرون از سوژه تلقی میشد-چه طبیعت و چه تاریخ-در خود سوژه هضم میشوند."