خلاصه ماشینی:
"در این روزگار متاثر از جنگها و و واقعیتهای تلخ که حتی صحبت از آرزوهای فرازمینی برای بشر رویایی محال است،شاید بازگشت و ارجاع نویسندگانی همچون مارگریت یورسنار، ژان ژیرودو،ژان آنوی و آلبر کامو به اساطیر باستان،بهنوعی قانونمند کردن این جهان لجام گسیخته و پرهرجومرجی است که احاطهمان کرده و هویت انسانی را به هیچ میگیرد.
گرچه مسافران قرن نوزدهم سوار بر بالهای رمانتیسم از سفرهای خود میگفتند که در آن سوی مرزهای زادگاهشان سرزمینهای افسانهای وجود دارد؛آنجاکه آدمها و زندگی در آنها غایت مطلوب است و چنان بر پاکی و اصالت این سرزمینها غبطه میخوردند که آرزوی گریختن از تمدن اروپایی را در دل داشتند،اما استعمار،خواننده را با این سرزمینها از دریچه چشمی آشنا میکرد که مستعمره(سرزمینهای افسانهای)را پایینتر از استعماگر میدانست.
کامو که خود از اسلاف اروپاییانی بود که به امید کار و تکهزمینی برای زراعت به این مستعمره کوچ داده شده بودند،در آخرین رمانش آدم اول (که با مرگ نویسنده ناتمام ماند)شور و نیاز خانوادگی خود را برای تعلق به یک خاک و سرزمین،به شکلی انسانی بیان میکند.
»9 شاید بتوان گفت تا پیش از تبعید و سلطنت،(هبوط و ملکوت نیز ترجمه شده است)کامو اجباری برای طرح الجزایر در آثارش نداشت و این اتفاق به طور ناخودآگاه رخ میداد،اما پس از مایوس شدن کامو در پیشنهاد مصالحه مدنی در جریان جنگ الجزایر،و متهم شدن به مصالحه کاری،آن کشش ناشناخته بدل به انتخابی فکرشده گردید.
شاید بتوان گفت کامو با این دیالوگ از زبان یک بومی،آرزوی دیرین خود را برای پذیرش و همزیستی این اقوام فرافکنی میکند:«بیا..."