چکیده:
در اوایل دی 1362، دو همسفر به اهواز جنگ زده و غرق خاموشی می رسند: «جلال آریان» با هدفی شخصی و خود انگیخته برای جستجوی «ادریس»، پسر مطرود کارگر پیرش، که از معلولین جنگ و مجهول المکان است، و «منصور فرجام» 26 ساله دارای درجه دکتری در رشته رایانه از آمریکا، با ماموریت رسمی راه اندازی مرکز آموزش فناوری رایانه.
آریان روزها را صرف ردیابی ادریس می کند و شب ها را در منزل «دکتر یارناصر»، از دوستان دیرین، می گذراند. «دکتر فرجام» نیز، با کوشش و شوقی زایدالوصف، به تهیه طرح های مقدماتی و فهرست لوازم و امکانات و کادر مورد نیاز طرح مرکز رایانه می پردازد و آریان را در مهمانی های دوستانه همراهی می کند. در یکی از همین دیدارهاست که هر دو با خانم «شایان (جزایری)» و دو خویشاوند جوان او، «لاله» و «فرشاد»، آشنا می شوند. شایان، همسر «مریم جزایری»، پس از انقلاب اعدام شده و خود مریم نیز، که تحصیل کرده و از شاغلین پرسابقه شرکت نفت است، درگیر مشکلات شغلی و در خطر اخراج است. لاله و فرشاد هم دچار غم هایی پنهانی اند.
سرانجام، آریان، پس از تلاش های فراوان، ادریس را، که یک دست و یک پای خود را از دست داده و صورتی نیم سوخته دارد، در آبادان می یابد. با شدت گرفتن جنگ، خطر بمباران اهواز و سایر شهر های جنوب حتمی است. فرشاد به زودی عازم جبهه خواهد شد و لاله، که به او علاقه مند است، از بیم از دست دادن او، دست به خودکشی می زند، اما نجات می یابد. مریم، که اینک بدون شغل و مسکن و در معرض تهدیدهای دشمن دیرینه اش «ابوغالب» است، دل تنگ فرزندی است که در خارج به تحصیل اشتغال دارد و او، به دلیل ممنوع الخروج بودن، سال ها از دیدارش محروم است. آریان، برای کمک به مریم، او را، با ازدواجی مصلحتی، به عقد خویش در می آورد و، به این وسیله، گذرنامه جدیدی برای او آماده می کند...
خلاصه ماشینی:
"تنها دکتر فرجام است که، به رغم خشم و دلمردگی ناشی از پیشرفت نداشتن طرح، که حاصل اهمالکاریهای برخی همکاران غیر متعهد و پرمشغله بودن افراد دلسوز و نابسامانیهای جنگ است، از رفتن سر باز میزند.
جسد فرجام با نام فرشاد کیانزاد به خاک سپرده میشود و تنها آریان و دکتر یارناصر آگاهاند که مرد درخاکخفته تا چه حد به لاله عشق میورزیده است.
شرم و حقارت او در مقابل کسانی است که «جربزه» شهید شدن و جنگیدن و لیاقت دریافت معنی عشق و ایثار را داشتهاند و خشم او متوجه کسانی است که زنده ماندهاند و نه تنها از ادراک این عظمتها عاجزند بلکه اجر شهدا را پایمال میکنند و خونشان را تنها برای آبیاری مقاصد و منافع شخصی به کار میگیرند.
او، که برای گریز از غم عشق به شوق کار روی آورده است، بهزودی، در وجود لاله، که شباهتهای صوری با نامزد ازدسترفتهاش دارد، عشق جدیدی مییابد که بار دیگر بیثمر خواهد ماند.
ولی این بار مرگ رنگ باخته و چهره دیگری پیدا کرده است: چهره عشق.
بار طنز و کنایات زبان نیز سنگینتر و نه تنها از زبان آریان بلکه از سوی شخصیتهایی چون دکتر یارناصر و مریم و فرجام نیز شنیده میشود و حتی به حریم صحنههای جدی و غمانگیز رسوخ میکند و فضای غمزده رمان را قابل تحملتر میسازد.
نماد گل لاله، که فرجام همیشه شاخهای از آن را در اتاق تنگ خویش نگاه میدارد، پیشآگهی از تعلق فکری و سرنوشتی است که در انتظار اوست و هماسمی آن با معبودش، لاله جهانشاهی، نیز هدف و مقصود این شهادت را میرساند."