چکیده:
مقاله، در صدد توضیح هفت خط «اصلاحات» و جریانهای سیاسی وابسته به آنها در ایران و در شرائط کنونی کشور است: نظریه حداقلی و تقیهآمیز علماء در قیام مشروطه، نظریه سکولار از نوع آخوندزاده، نظریه چپ، نظریه «وبری»، نظریه پوپری و نظریه فوکوئی و عاقبت نظریه اصلاحات در چارچوب ولایت فقیه.
خلاصه ماشینی:
"دوم: سکولاریزاسیون پاسخی که آخوندزاده به آن پرسش داد، رفع تضاد بین دولت و مردم از طریق کوتاه کردن دست دین از حوزه سیاست بود اما در اینجا دو پرسش دیگر مطرح میشود؛ اول اینکه چرا آخوندزاده این تئوری را میدهد و دوم اینکه این تئوری در صحنه عمل چه پیامدهایی به دنبال میآورد و آیا در عمل میتواند موفق شود؟ آخوندزاده برای حل مساله از زمینههای فرهنگی و مبانی معرفتی جامعه و تاریخ ایران که در عین حال، زنده و فعال است بهره نمیگیرد بلکه از راه حلی استفاده میکند که اندیشمندان غربی برای حل مشکلات اجتماعی و تاریخی خود از آن استفاده کردند.
نقطه قوت تئوری سابق که امکان آن را فراهم آورده بود، در توانمندیهای دولت انگلستان در عرصه سیاسی ایران و از آن پس در امکانات بلوک غرب در جغرافیای سیاسی دنیای دو قطبی پس از جنگ دوم بود زیرا کسانی که در قالب آن نظر میاندیشیدند و یا بیاندیشه عمل میکردند، با آن که فاقد پایگاه مردمی بودند اقتدار خود را با حمایت انگلستان و از آن پس امریکا به دست آورده و تامین میکردند، لکن در جغرافیایی سیاسی بعد از جنگ دوم، مرزهای بلوک شرق، شکل ثابت و مشخصی یافت و در این مرزبندی، امکان استفاده از حمایت مستقیم و آشکار بلوک شرق برای نیروهای چپ، در جامعه ایران فراهم نبود و به همین دلیل، تئوریهای مارکسیستی بهرغم آن که اندیشه بخش وسیعی از روشنفکران ایرانی را تصرف کرده بود و در برخی از مقاطع نیز با الگو گرفتن از حرکتهای مارکسیستی آمریکای جنوبی و آسیای جنوب شرقی به سوی عملیات چریکی و نظامی روی آورد، هرگز نتوانست در اقتدار سیاسی جامعه سهیم شود بلکه اقتدار همچنان در دست گروهی باقی ماند که از همراهی و حمایت بلوک غرب و امریکا بهرهمند بود."