خلاصه ماشینی:
"داستانهای آگاتا کریستی بهخصوص آن دسته که دربارهی ماجراهای کارآگاه هرکول پوآرو و یا خانم مارپل هستند،نهتنها لقب«ملکهی جنایت »را برای او به ارمغان آوردند بلکه وی را به عنوان یکی از مهمترین و مبتکرترین نویسندگانی که در راه توسعه و تکامل داستانهای جنایی کوشیدهاند نیز معرفی و مطرح نمودند.
رمانهای پلیسی را میتوان به پنج دستهی اصلی تقسیم کرد(هرچند که میتوان این تقسیمبندی را خیلی بیشتر بسط داد): 1-داستان پلیسی«سرگرمی» قدر مسلم پلیسینویسی با داستان سرگرمی آغاز شد،آنجا که حوادث اجتماعی،مورد علاقهی تودهی عظیمی از خوانندگان قرار میگیرد،بهطوری که سرنوشت شخصیتهای داستانهای پلیسی با موضوعها،حادثهها و فجایعی چون آتشسوزیها، دعواها و مرافعههای فردی یا گروهی و قتلها و آدمکشیها گره خورده است.
3-داستان پلیسی روانشناختی همهچیز از آنجا آغاز شد که گروهی از نویسندگان داستانهای پلیسی همچون:«برکلی ایلز»،«آگاتا کریستی»،«سیمنون» و تنی دیگر؛داستان پلیسی معما را نیز در زمرهی داستانهای سرگرمی-و شاید هم یکی-به حساب آوردند و عمر آن را پایان یافته یافتند،آنگاه ذهن آنها ناخودآگاه به سوی نوعی ادبیات پلیسی کشیده شدند که به داستان پلیسی روانشناختی معروف گردید.
گرچه در دیگر گونه داستانهای پلیسی،از این عامل-در مبارزه بین کارگاه و جنایتکار-به اندازهی لازم سود برده میشد، اما هرگز به عنوان عامل اساسی و موتور داستان از آن استفاده نشده بود.
آیا این عمل درست است یا خیر؟ میتوان این کار را جالب دانست،اما اگر داستانها از لحاظ فرم و ساختار تفاوت بیشتری میداشتند،کتاب جالبتر نمیشد؟ اگر دو داستان به نوعی دارای ارتباط معنایی میبودند،چه اتفاقی میافتاد؟آیا در آن زمان خوانش رمانها دلپذیرتر نمیشد؟ هرچند که اکنون نیز خواندن آنها خالی از لطف نیست."