خلاصه ماشینی:
"مثل پرنده میبیند و کتابهایی مینویسد که از نظر مشاهده،فوق العاده غنی است ولی زمانی که به موفقیت دست پیدا کند،بهخصوص اگر این امر به سرعت اتفاق بیفتد،آن پرنده دیگر شترمرغ شده است.
در نتیجه،دوره وحشتناکی وجود دارد که طی آن شترمرغ تغییر شکل یافته سعی میکند مثل شیر زندگی کند و در این کار استعداد چندانی ندارد.
حرف دوم به اندازه اولی حقیقت دارد-یعنی تا حدودی حقیقت دارد-البته،چه بسیار نویسندگان جوان که خود را برای پیدا کردن مصالحی برای نوشتن به خطر انداختهاند ولی افسوس که بعد از جنگ جهانی دوم حتی یک ورزشکار،سیاستمدار،مهندس،مسؤول اتحادیه صنفی،جراح،خلبان،استاد شطرنج،ناخدا،مأمور دولت،عضو مافیا،قواد،جانی حرفهای،فیزیکدان،خاخام، ستاره سینما،کشیش،یا راهبه مهم امریکایی رماننویس مهمی نشده است.
اول شخص باعث میشد همه بگویند:«ای آدم خودشیفته!نکند میلر حالا خیال میکند عیسی مسیح است؟چه غرور و نخوتی!» فکر کردم این قسمت بدش است ولی دستکم میتوانم از خطای بزرگتر،یعنی روایت از زبان سوم شخص، اجتناب کنم.
چون روایت سوم شخص خیلی زود با (به تصویر صفحه مراجعه شود) متن واقعی انجیل قاتی میشود و خواننده نمیداند این جمله مال عهد جدید است یا اینکه اضافه شده؟این کار نتیجهای جز یک تجربه پنهانی هنگام خواندن ندارد.
ضمیر ناخودآگاه،برای آنکه توصیف کاملی از او، سر هم کنید به شواهد خیلی کمی نیاز دارد چون،احتمالا، پیشتر این کار را کرده است.
دنبال آن بود که پرتحرکترین بازیکنان را در هر موقعیت ممکن دور هم جمع کند،اهمیتی نداشت که این کار چقدر برنامهریزی شده باشد.
نظرش درباره نمایشنامههای شکسپیر احتمالا مثل نظری است که این روزها بعضی از ما نسبت به فعالیتهای تبلیغاتی داریم،اینکه چیزی بیش از عوامفریبی نیستند؛مطالبی فریبنده فقط برای گمراه کردن مردم."