خلاصه ماشینی:
"مدرسه داشتم اما آن روز پدرم برای اولین بار مرا به محل کارش برده بود.
پدرم مرا از روی میز بلند کرد و زمین گذاشت،دستم را گرفت و از اتاق خبر بیرون رفتیم،از چند پلکان و چند در چرخان قرمز گذشتیم.
سعیام را میکردم که هنگام کار از برخورد با پدرم پرهیز کنم؛البته فقط به این دلیل ساده که دلم نمیخواست در روزنامه پشت سرم حرف بزنند و ما را متهم به پارتیبازی کنند.
این شغل را با زحمت خودم و بیهیچ لطفی از جانب پدرم به دست آورده بودم-حتی برنده جایزه روزنامهنگار جوان سال هم شده بودم-و حوصله حرف مفت کسی را نداشتم.
او به پروبال دادن به نویسندگان جوان شهرت داشت و در روزنامه صفحهای هم خاص روزنامهنگاران زن ایجاد کرده بود که در آن زمان حرکتی پیشرو و رادیکال محسوب میشد.
آن زمان دیگر عاشق زبان بودم و برای شنیدن پدرم در جوانی به شکل حرفهای دروازهبانی کرده بود و با اینکه له و لورده شدن گل سرخها برایش دردآور بود، اجازه میداد در حیاط فوتبال بازی کنیم (به تصویر صفحه مراجعه شود) اصطلاحات خاص و عجیب کارگران هیچجا بهتر از چاپخانه نبود.
باغچه پدرم برای چشمانی آماتور،وضعیت خیلی خوبی داشت اما از نظر خود او وضع باغچه فاجعهبار بود.
شاید مسخره و خندهدار به نظر برسد-اوه،به پدرش رفته،از پس کار در باغچه برمیآید-اما چیزی عمیقتر در کار بود؛میل شدید برگشتن به خانه،حرکت دادن بدن در جهتی خلاف ذهن،نیاز به خسته شدن در کنار او به هر شیوهای که شده،نیاز فرد مهاجر به ریشه دواندن در خاکی آشنا* (به تصویر صفحه مراجعه شود)"