خلاصه ماشینی:
"قاچاقچی بنزین که انگار حقوق یک ماه من،پول توجیبی یک روز پسرش بود،آن روز حرفی به من زد که تا مدتها بهاش فکر میکردم:«این همه راه آمدهای که با من صحبت کنی؟چه شغل مزخرفی!» این جمله لعنتی در تمام آن روز و روزهای بعدی که به خاطر نبود پرواز به تهران مجبور شدم در بندر عباس تکه و تنها سر کنم،در گوشم زنگ میزد؛«چه شغل مزخرفی!»بعد از دو یا سه روز به تهران برگشتم و گزارشم چاپ شد اما با آنکه گزارش،خیلی کامل و با تیتری درشت در صفحه اول چاپ شد،خوشحالم نکرد چون دائم کلمه مزخرف در ذهنم میچرخید.
همیشه فکر میکنم دلیلی ندارد برای آنکه شجاعت و نترس بودنم را به رخ همکارانم در دیگر روزنامهها و مجلات بکشم،اول صبح زیبایم را با دیدن یک قتل فجیع شروع کنم،اما آن روز بعد از خواندن پرونده جنایت فجیعی که یک مرد و همسرش در ورامین رقم زده بودند،چشمم به عکسهای دو کودک که قربانیان این جنایت بودند افتاد.
با آنکه صد و یک بار به تلفنچی روزنام گفتهایم که به خاطر خطراتی که دارد،اسم من و بچههای گروه و ساعت رفت و آمدمان را به تماس گیرندگان اعلام نکند اما تلفنچی روزنامه آمار داده بود که من و بچههای گروه،بعد از ظهرها یعنی از ساعت دو به بعد سرکارمان حضار میشویم و برای همین هم سر ساعت دو یا کمی این طرف و آن طرفتر زنگ میزد.
اوایل احترام سنش را داشتم اما وقتی دیگر نتوانستم تحمل کنم یک روز که زنگ زد با عصبانیت گفتم اگر این همه تخصص داری بگذار بیاییم برای مصاحبه و گونه شمارهات را میدهیم به پلیس و به جرم ایجاد مزاحمت میکشانیمت دادگاه."