چکیده:
آل احمد نویسندهای است که در داستانهای خود پنهان است و هرکس خواهان شناخت اوست،باید داستانهایش را بخواند. داستان«گل دستهها و فلک»یکی از این داستانهاست. داستانی نمادین که در آن کودکی قصد دارد با بالا رفتن از گلدستههای مسجد،از بند تعلقات و تکلفاتی که جامعه بر دست و پای او بسته است،برهد.بالای گلدسته رفتن نمادی است از رسیدن به حقیقت و آزادی،که کودک سالک از گذر مسجد(شریعت)به آن میرسد.در این مقاله داستان،سبک، زندگی و اندیشهی آل احمد و قصد او از نوشتن داستان و نیز داستان از دیدگاه عرفانی و اجتماعی بررسی میشود.
خلاصه ماشینی:
"اما درمقابل مراجع قدرت عرف اغلب ایشان ساکت بودهاند و فورا بپرسم که آیا روشنفکران معاصر همان راه عرفا را نمیروند؟»(آل احمد،6731:171)و در سفرنامهی حج خود مینویسد:«آخر تا کی باید مذهب را به دستهی آفتابه بست و در حوزهی نجس و پاکی محصورش کرد یا بیزار نشانش داد از شارب فلان دنبکی که من باشم؟آیا همینهاست آخرین حد مأموریت یک مذهب؟»(آل احمد،0731:25) در محیط مدرسه،گلدستههای مسجد توری چشم کودک قهرمان داستن و راوی است؛هرجاکه هست،در کلاس،در حال مشق،در حیاط مشغول بازی،گلدستهها را میبیند و نمیتواند آنها را از نظر دور بدارد؛تو گویی گلدستهها معشوق او هستند.
»(آل احمد،6731:24) شروع رفاقت راوی با اصغر هم موضوع جالبی است:راوی چپدست است و معلم معتقد است که«کراهت دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن»(این نیز بیانکنندهی خرافاتی است که در مذاهب مختلف یافت میشود و یکی از علل عقبماندگی همین اوهام و خرافات است(که آل احمد در آثار و زندگی خود از آنها گریزان است).
مراسم فلک شروع میشود؛فراش کمربندی را که از کمر باز کرده است،به کف پای بچهها میزند و«آی میزند!» راوی به خاطر این که خو را آرام سازد و درد و سوزش را فراموش کند،سرش را به طرف گلدستهها برمیگرداند و با دیدن آنها خاطر خود را تسلا میدهد اما اصغر در زیر فلک طاقت نمیآورد و به گریه میافتد:«غلط کردیم آقا،غلط کردیم آقا.
راوی درد شدیدی در کف پای خود احساس میکند و مثل این است که اشک در چشمانش جمع شده که باز اصغر ادعاهایش شروع میشود:«گریه نداره دااشم آنقدر فلک کرده!»اصغر راوی را به کنار حوض آب میبرد و او پایش را داخل آب میکند."