چکیده:
نام خاقانی،سخنور بزرگ ادب فارسی،در کنار نام حکیم نظامی،بلافاصله بعد از فحول اربعه ادبیات ایران(فردوسی،مولانا،سعدی و حافظ)در ردیف بزرگترین شاعران سرزمین ما جای دارد و در این مورد اغلب صاحبنظران و ادب شناسان اتفاق نظر دارد. شعر خاقانی به دلیل حجاب رنگین سبک و شیوه خاص شاعری او،تا دیر زمانی چنانکه شایسته اوست،مورد توجه و ارزیابی اهل ادب قرار نگرفته بود و سالیان سال بیشترایرانیان این اعجوبهء ادب فارسی را تها با مدانیه مشهور او میشناختند.خوشبختانه در دو دههء اخیر، به دلایل گوناگون،شعر این سخنور بزرگ از جنبههای مختلف و بخصوص صور خیال اعجاب انگیز شاعر،مورد بررسی قرار گرفته است؛اما هنوز جای تحقیق در مورد محتوای معنوی و جهان درونی و ذهنی او خالی است و به نظر میرسد که راهی دراز برای دستیابی به اینکه خاقانی چه میگوید،در پیش رو داشته باشیم و این کار تنها با همت جمعی دوستداران و پژوهشگران شعر فارسی امکانپذیر خواهد بود.از جملهء این موارد،جایگاه خاقانی در قلمرو عرفان و مباحث معرفتی است.هدف نگارنده در این نوشته این بوده است که پایگاه این شاعر بزرگ را در این زمینه،که از قرن پنجم به بعد،به عنوان بعد پیوسته ادب فارسی شناخته میشود،در حد توان،روشن کند.
خلاصه ماشینی:
اما این اختیار، از سر اختیار دل نیست،بلکه از آنجاست که«خشک آخر»روزگار را شناخته و چارهای جز پناه بردن به این میزبان نمیبیند و به دنبال این تدبیر،از سخن و سخنوری که بلای جان او شده،نادم و پشیمان راهی بازار جوانمردان میشود تا در«صف لالان»دکانی اختیار کند و بر«دکان قفلگر»میگذرد تا قفلی از بهر دهان فراهم آورد و به عیان میبینیم که ترک قیل و قال او نیز بالا جبار و بر اثر نامرادیهای زندگی و مزاحمت خلق است نه سکوتی سالکانه: دیدم این منزل عجب خشک آخریست از قناعت میزبان خواهم گزید چون به بازار جوانمردان رسم در صف لالان دکان خواهم گزید بر دکان قفل گر خواهم گذشت قفلی از بهر دهان خواهم گزید چون مرا آفت ز گفتن میرسد بیزبانی بر زبان خواهم گزید51 آری عزلت و انزوای خاقانی،عموما،از سر ناخشنودی و گلهمندی از محیط و نارضایتی از خست طبع بزرگان روزگار است؛حتی در اشعاری که،به تایید قراین، مربوط به ایام پایانی حیات شاعر است و طبعا انتظار جذبههای معرفتی در این حال،از انسانی متفکر و آگاه بیشتر میرود،فی المثل در قصیده پر محتوای«هر صبح پای صبر به دامن درآوردم پرگار عجز گرد دل و تن درآوردم61»که به قرینه شواهد آشکار مربوط به ایام پیری و آخرین سالهای عمر شاعر است و صبر عاجزانهء خاقانی در مطلع قصیده،خود حکایت از این ایام و احوالی دیگر(به اضطرار و نه اختیار)میکند،روزگاری که شاعر دردمند و خسته جان ما دست از کرم بزرگان شسته و در کنج تنهایی خود اشکریز و نالان است و در حالی که میداند روز عمرش سپری شده و بنیاد حیاتش بریخ قرار گرفته،از کینه ورزی فلک،که در تمامی عمر با او دست به گریبان بوده،شکوه سر میدهد و معتقد است که ستم زمانه بر او تنها به دلیل فضیلت و هنر او بوده است و در حالی که دست خود را از خرمن روزگار تهی میبیند،سر بر زانو میگذارد تا با تفرجی در باغ دل،نغمه فرشتگان را از نفس دل خود بشنود،اما این حال نیز غم او را تسکین نمیدهد و از آنجا که «غم دنیا»و نه«غم عشق»زمام اختیار او را در دست دارد،نمیتواند سیری چنانکه باید در این باغ بکند و خود را چون«عنقای مغرب»تنها و بییار و یاور حس میکند.