چکیده:
چیستی علم به خدا از دغدغههای بسیار مهم دینداران و متفکران دینی در الهیات مسیحی و اسلامی بوده است. ازجمله شخصیتهای مهم در دو سنت شرق و غرب که به این امر اهتمام ورزیدهاند، مولوی و کییرکگور میباشند که بهنوعی در اضلاع معرفتیشان درباره خدا مشابهتهایی یافت میشود. در این مقاله، چیستی علم به خدا از منظر این دو بررسی و تطبیق میشود.ازجمله نتایج پژوهش آن است که مولوی و کییرکگور اگرچه بر نفی رویکرد تفکر آفاقی (عقل جزئی) در معرفت خدا اتفاقنظر دارند، در مؤلفههای مفهومی خداوند، امکان علم به او و نیز ماهیت ادله در نفی رویکرد آفاقی، تفاوتهای اساسی دارند.
Divine knowledge has been counted as one of the most important problems for religious scholars in both Christianity and Islam. Moulavi and Kierkegaard are among those in eastern and western traditions who paid severe attention to the problem with some differences and resemblances. In this paper، knowledge on God for the two scholars has been studied. In spite of their unity of idea when negating the authority of individual intellect، they have fundamental differences in conceptual elements، possibility of knowing God and the way for negating the authority of individual intellect.
خلاصه ماشینی:
"در این راستا مولوی ـ همانند سایر عرفا ـ خدا را برتر از ساحت اندیشه آدمی توصیف میکند: هرچه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید، آن خداست (همان: 312، د 2 / ب 1506) از طرف دیگر، ابیات فراوانی از مثنوی، حکایت از این دارد که ساحتی از خداوند بهوجهی شناخته میشود: تو مگو ما را بدان شه یار نیست با کریمان کارها دشوار نیست (همان: 33، د 1 / ب 221) همچنین پرداختن به اوصاف الهی، دلیلی بر نوعی شناخت از باریتعالی است: کای محب عفو از ما عفو کن ای طبیب رنج ناسور کهن (همان: 158، د 1 / ب 3258) با این همه، آیا توصیف وی از خداوند مبتنی بر رهیافت معرفت عقلانی است؟ آیا روش عقلانی میتواند انسان را به شناخت حق سوق دهد؟ در اندیشه مولوی، با نگاههای مختلفی درباره معرفت عقلانی مواجه هستیم که در یک دیدگاه کلی میتوان نگاه مولانا به معرفت عقلانی را به دو دسته تقسیم کرد: نخست معرفت عقلانی ناشی از عقل جزئی و دیگری معرفت عقلانی ناشی از عقل کلی."