خلاصه ماشینی:
"پیروزی افلاطونی؟ اینکه نظامهای اجتماعی مدعی تکیه بر عقاید نویسندهای چون نیچه شکل میگیرند و نوشتههای او سرمشق اعمال عوامل آن نظامها قرار میگیرند نشان از چه دارد؟درست است که جهان تماما به میل افلاطونیان نگردیده است و هنرمندان و ادیبان توان عرض اندام و ابراز وجود داشتهاند،اما آیا این بدین معنی نیست که در فرهنگ بشری طرز تفکر افلاطونی،یعنی سلطه اندیشههایی از جنس فلسفه نظری،در تعیین نظامهای سیاسی غالب بوده است؟یعنی چنین مینماید که نگرانیهای افلاطون درباره تأثیر شعر و ادبیات بر نظم اجتماعی بیهوده بوده و موضوع کاملا برعکس نتیجه داده است؛علیرغم حضور ادبیات در بطن زندگی بشری،این متون فلسفی نظرورزانهاند که بر نظامهای سیاسی جوامع تأثیرگذار و تعیینکننده آنها بودهاند.
)اما سؤال این است که اگر مارکس زنده بود آیا مسئولیت نظامهای استالینیستی سده بیستم و وجود گولاگها را میپذیرفت؟یا اینکه با دیدن آنها فریاد برمیآورد که«من اصلا چنین منظوری نداشتم»و سپس میافزود«من مارکسیست نیستم»و در پی نظرات دردسرساز دیگر میرفت؟آیا ژان ژاک روسوی رمانتیک مسئولیت دوران وحشت و کارهای ناپلئون را میپذیرفت؟آیا چارلز داروین مسئولیت نظریه بقای اصلح در جوامع را در قالب نابودی افراد با درجه هوشی پایین و یا انتخاب زنان و مردان برای ازدواج جهت تولید نسلهای کاملتر میپذیرفت؟بدینسان چنین به نظر میرسد که باید به اعتبار نظریه افلاطون درباره خطرناک بودن ادبیات برای جامعه و سالم بودن نظریههای فلسفی،مشکوک شد؛خصوصا وقتی که درمییابیم کتاب جمهوریت وی بر رشد فلسفه نظری تأثیرگذار بوده است،فلسفهای که اینک حداقل از روسو تا مارکس خطرناکترین گفتمان در نوع خود تلقی میشود."