خلاصه ماشینی:
"البته،نه فقط به خاطر اینکه قهرمان آن پسر بچهای کمتوان است،بیشتر برای اینکه نویسنده به خوبی توانسته دربارهی شرایط خاص زندگی پسری نوجوان با محدودیت جسمی بنویسد وهم حسی مخاطب را برانگیزد.
فقط اینکه نویسنده تأکید ویژهای برطبیعت و تأثیر آن برسلامت روحی و جسمی دارد: «وقتی مددکارها او را روی اسب میگذاشتند،نگران انجام تکالیفش بود.
»(ص 42-41) -«کلت با تمام وجود احساس میکرد آن قدر بزرگ شده است که بتواند جزیی از اینها باشد؛به بزرگی جنگل و آسمان آرام و درختان کاج،و آن دریاچه.
هرکسی که روی صندلی چرخدار بنشیند ومردم رویش خم شوند و او را مثل بچهای که توی کالسکه نشسته است،به زحمت به این طرفو آن طرف ببرند،احساس کوچکی میکند.
»(ص 10) نویسنده با توصیف لیورورست و بیان شرایط کلت تلاش کرده است هراسهای درونی و دلهرههای پنهانی قهرمانیداستان را به مخاطب منتقل کند؛«سر اسب که داشت از آخور بیرون میآمد،کلت را به یاد قارچی سمی-نه،قارچیغولپیکر-انداخت که در فیلمی ترسناک دیه بود از سوراخی تاریک به بیرون میخزد.
برای نمونه به بخشهایی از متن داستان اشاره میکنم که دربارهی این بیماری است: -«خانم بری پاهای کلت را گرفت و توی رکاب گذاشت.
در مجموع با دیدن،میفهمید پاهایش کجا هستند،چون اعصاب و ماهیچههای قسمتتحتانی پاها و ساقهایش کار نمیکردند و فقط قسمت بالایی آنها اندک حسی داشت،ولی باهمین مقدار کم هم گاهی میتوانست با واکر و چوب زیر بغل به این طرف و آن طرف برود،ولی مشکل بود و زود خسته میشد.
»(ص 28) «کلت با شکم روی اسکوتربردش بود و به این سو و آن سو میرفت و وسایلش را جا به جا میکردتا برای رزی جا باز کند."