چکیده:
گیب، در مقالهی حاضر، که هدف از آن بازخوانی نظریهی اهل سنت در باب خلافت است، بر
مبنای چهار نکتهی اساسی به بحث میپردازد:
1. در وهلهی نخست به مخالفت با نظر کسانی میپردازد که معتقدند ماوردی به تدوین نظریهی
نهایی اهل سنت در باب خلافت پرداخته است؛
2. به نظریهی اشعریان در باب خلافت و سرنوشت این نظریه در پی تحولات مترتب بر آن
میپردازد؛
3. جنبههای مختلف نظریهی خلافت و نسبت آن با امامت را در امپراطوری عثمانی مورد بازبینی
قرار میدهد؛
4. در آخر به بیان این نکته میپردازد که در جوامع اهل سنت، نظریهی مقبول و عامی در خصوص
خلافت وجود نداشته است.
خلاصه ماشینی:
"تودههای مسلمانان، این امر را، از آنجا که به وضوح بیپایه مینمود، نمیتوانستند بپذیرند؛ اما عدم قبول این نتیجه به نوبهی خود به معنای رد استدلالی بود که منجر به آن شده بود؛ لذا ضرورت ایجاب میکرد که مبنایی جدید برای نظریهی سیاسی جستوجو گردد که حداقل اصل برتری شریعت و نقش خلیفه بعنوان حامی و پشتیبان شریعت تضمین گردد.
چیزی که به موضوع ما در اینجا مربوط میشود این است که بگوییم، نظریهی یاد شده، در زمانی که عناصر عرفانی خود را از دست داد و در قالب عقاید ارتدوکسی (orthodoxy) درآمد، به فقهای سنی بعدی این امکان را داد که برای تشکیلات سیاسی ـ مذهبی جامعه، اصول و مبنایی عملی و رضایت بخش داشته باشند؛ علاوه بر این، این نظریه موجب میشد که عمل امیران مسلمان در برگرفتن القاب و عناوین خلیفه توجیه شود، عناوینی که از قبل در سرزمینهای شرق جهان اسلام مرسوم و متداول شده بود.
ابن خلدون و جلالالدین دوانی هر دو صراحتا به تمایز میان سلطنت دنیوی و خلافت اشاره کرده و نیز بر این عقیده بودهاند که فقط فرمانروای بر حقی که به عدالت حکومت میکند و شریعت را به عنوان قانون حاکم بر جامعه اجرا مینماید مستحق عنوان خلیفه و امام است؛ بدین ترتیب، بر خلاف تحولات بعدی نظریهی اشعریت، خلافت به طور جدی با تفوق شریعت ارتباط داشت."