خلاصه ماشینی:
گرین حس میکرد کهاگر فیلمساز این را بداند،میتواند ازاین صمیمیت و نزدیکی استفاده کند وتماشاگران را به چنان هیجانگروهیای بکشاند که با هیجانتماشاگران ورزشگاه ویمبلی برابریکند،یا چنان احساسات جمعی دربینندگان برانگیزد که دست کمی ازاحساسات تماشاگران تئاتر دورانالیزابت نداشته باشد و سپس،باظرافت تمام شروع کند به القای حسوحشت و رنج یا حقیقتی که موردنظرش است.
گرین معمولا فیلم«سوپ اردک»(ساختۀ برادرانمارکس)،فیلمهای اولیۀ چاپلین،چندفیلم کوتاه از لورل و هاردی مانند«شاید خشم»و«مردها و شغلها»را مثالمیزند و مینوشت:«حسی که اینفیلمها در انسان به وجود میآورند،حسی نیست که صرفا برای تماشاگرانبه نمایش گذاشته شده است،بلکه خود تماشاگران آنها را ساختهاند؛چیزی کهبه همان اندازۀ ورزشهای مورد علاقۀمردم،از سطح خود آنان برخاستهاست».
سینمارسانهای بود که برای درک آن داشتنتحصیلاتی سطح بالا ضروری نبود؛امادر عین حال رسانهای بود که براینخستین بار،پس از بسته شدنسالنهای تئاتر به دست پیوریتانها،روزنهای به دنیای شعر برای تماشاگرعادی میگشود-چیزی که مدتهایمدید از او دریغ شده بود-سینمامیتوانست به شیوهای بعدی،تصاویریخلق کند که تنها تعداد انگشتشماریاز نویسندگان توانسته بودند آن را بهشیوههای زبانی بیافرینند،ومیتوانست چنان به احساسات گروهیدامن بزند که آن تصاویر به جزئی اززندگی روزمرۀ مردم عادی بدل شود.
گرین در این باور داشت که تنهاموضوع هنر«زندگی است چنانکه هست و زندگی است چنانکه بایدباشد»،سخت تحت تأثیر چخوف بود.
گرین در این جا چیزی راوصف میکند که بیشتر زیباییشناختی است تا سینمایی.
هر چند گرین عناصر فنی اینتصاویر متضاد را مورد بحث قرارنمیداد،اما کاملا روشن بود که از دیداو این عناصر چیزی بیش از ترکیبفیلمبرداری و تدوین است.
حس زندگی چنانکه بایدباشد،در آنها وجود نداشت و این حسکه باید حسی انتقادی باشد،به هماناندازه برای سینما-و برای هنر به طورکلی-اهمیت دارد که حس زندگیچنانکه هست-و حتی شاید بیشتر ازآن.