خلاصه ماشینی:
"جالب است که من وارد ارتش آمریکا شدم؛یک نفر آلمانی[بودم که]وارد ارتش آمریکا شدم!در ارتش آمریکا،دو سال و هفت ماه خدمت (به تصویر صفحه مراجعه شود)کردم؛مثل یک آمریکایی-بعد خواستند مرا به آمریکا ببرند؛گفتم که نه من،نمیتوانم به آمریکا بیایم و اینجا کار دارم.
دانشکدهء فنی،دانشکدهء پزشکی،دانشکدهء علوم،دانشکدهء حقوق،دانشکدهء ادبیات و تمام کتابخانهها را در عرض این بیست و دو سال و با کارمندان زیادی که داشتم، صحافی کردیم تا اینکه اینجا را تاسیس کردم.
جناب استاد،با توجه به اینکه پدربزرگتان دیپلمات بودند،چطور شد که فرزندشان به صحافی گرایش پیدا کرده؟ برای اینکه در ایران بود و وضع مالیشان هم خوب نبود و مادرش هم کار میکرد.
برای اینکه خیلیخیلی زیاد کار کردیم،تقریبا من،تا حالا[بالای] یک میلیون و پانصد هزار جلد کتاب برای دانشگاه جلد کردهام،یک میلیون و پانصد هزار جلد!بیست،بیست و دو کارگر داشتم و مرتب کار میکردم و در[حین]کار،پیدا میکردیم که باید سیستم این کار را عوض کنم تا زودتر انجام شود.
خیلی بادقت حساب کردم که چقدر و چطور باید کارها را بکنم و خوشبختانه الان اینجا سرعت کار ما خیلی خوب است و برای همین،کار را کم کردم و آن سیستمها را کنار گذاشتم.
پسر برادرم بود،به او گفتم که بیا تمام کارخانهام را به اسمت میکنم،الان کارخانهء من حدود چهل،پنجاه میلیون میارزد،تو این کار را یاد بگیر و وقتی من مردم مال تو،قبول نکرد و گفت که نه نمیخواهم؛به آلمان رفت.
چون لازم است و ما کتابخانههای زیادی داریم که کتابهایش حتما باید جلد شود و جلد هم،باید قشنگ و خوب باشد تا دانشجویان یاد بگیرند کارهای خوبی انجام دهند."