خلاصه ماشینی:
"نظریهء دگرگونی اجتماعی از نظر روش شناختی،این نظریه بر این فرضیه مبتنی است که تاریخ بشری بر پایهء قوانین خاص و قابل شناخت تحول مییابد و در این مسیر به سمت اهداف خاصی حرکت میکند،که این اهداف را دست کم در کلیترین صورت میتوان تعیین کرد.
اگر این عناصر فلسفی را کنار بگذاریم(که به لحاظ فکری قابل تفکیک از نقد اقتصادی- سیاسی هستند)در قدم بعدی اندیشهء مارکس نظریهای موجود است که میتوان آنرا در زبان در دههء سوم سدهء نوزدهم،مارکس خود را در فضایی ذهنی یافت که فلسفهء هگل بر آن سایه افکنده بود.
چگونه است که مارکس-که خود مانند دیگر روشنفکران برآمده از بورژوازی(گروههای شهروند)است-مسیر حرکت تاریخ را میشناسد و حتی خود را در موقعیتی میبیند که سخنگوی طبقهای شود و در برابر طبقهای قرار گیرد که خود متعلق به آن است؟این تنها در زمانی ممکن است که نظام موجود به آخر خط رسیده و سایهء انقلاب در همه جا پهن شده باشد.
چگونه میتوان ادعا کرد که پرولتاریا نیروی مولد جدید است؟شعار سازمان طبقهء کارگر چه آیندهای را به او نوید میدهد؟ چون اساس این نظریه بر آن بود که مبارزهء یک طبقهء تحت ستم عملی معطوف به اراده نیست، بلکه پاسخی به ضرورت تاریخی است: «مسئله این نیست که این پرولتاریا یا آن یکی یا حتی تمام زحمتکشان چه هدفی برای خود تصور میکنند؛مسئله آن است که(هستی)او چیست و این هستی در تناسب با تاریخ چه عملی را به او تحمیل میکند» MEGA 1/3,S.
اگر بتوانیم از کنار سر شاخ شدن نیروهای جدید و ساختارهای قدیم،که هر کدام نمایندگان سازمانیافته و ولینعمت سیاسی ویژهء خود را دارند آرام بگذریم،خواهیم دید که این نظریه یکی از مهمترین نظرات در علوم اجتماعی است."