چکیده:
نظریه مثل در واقع ترسیم کننده زیر بنای ساختار فلسفه و متافیزیک افلاطون است. با اطمینان می توان گفت که افلاطون با ارایه این نظریه در صدد این بود که بتواند پیدایی عالم محسوسات را با نظر به ناپایداری آن و قابل شناخت نبودن یقینی آن توجیه کند. ارسطو در مواجهه با این نظریه معتقد است که قائل شدن به آن نتایج غیرمنطقی در پی خواهد داشت. ابن سینا نیز ضمن ارزیابی منفی از آن٬ آن را فاقد پشتوانه ای برهانی می داند. نگارنده در صدد آن است که ضمن ترسیم ساختار کلی این نظریه در اندیشه افلاطون و تبیین رویکرد ارسطو و ابن سینا نسبت به این نظریه٬ نشان دهد که چرا این نظریه در مواجهه با نقادی های ارسطو و ابن سینا قادر به تبیین نظام پیدایی عالم- در کنار عالم مثل- نمی باشد.
خلاصه ماشینی:
٣- برداشت ابن سینا از چگونگی راه یابی افلاطون به مثل تصویر رهیافت افلاطون در اندیشه ابن سینا به این مسئله باز می گردد که بازشناسی ما به ازای مفاهیم ذهنی است و اینکه اساسا مفاهیم ذهنی ما برگرفته از چیزی است یا نه ؟ به گمان ابن سینا، افلاطون با مجموعه ای از تصورات روبرو بود که بعضی جزئی و بعضی کلی بودند و اگر تصورات جزیی بدون منشأ و مبدأ نمی توانستند باشند، تصورات کلی نیز باید چنین می بودند، در حالی که شاید می شد همانند ارسطو فرآیند کلی سازی را به ذهن نسبت داد و نه اینکه لزوما برای کلی ها هم چون جزیی منشأ خارجی قائل بود.
اعتقاد به وجود واقعی معرفت و متعلق حقیقی برای آن به عنوان دو اصل موضوع برگرفته از دو قلمرو اصلی ، یعنی ماهیت خود معرفت و ماهیت متعلقات معرفت ، آغاز و ورد به بحث جدی مثل است ، زیرا اندیشه معرفت بدون موضوع (متعلق ) برای بسیاری از یونانیان ، فکری بیگانه بود٢ و تفسیر عینیت در شناخت به توافق بین الاذهان -به معنایی که بعد از کانت رواج پیدا کرد و امروزه هم در ادبیات فلسفه علم رایج است - اساسا معنا نداشت بلکه مراد از عینیت ، همان مطابقت ذهن با عالم خارج بود که برای افلاطون هم مطلبی بدیهی بود.
با اینکه بسیاری از مفسران معتقدند که افلاطون در حل مشکل علیت طبیعی ، خلود نفس و مسئله وحدت و کثرت ، نظریه مثل را مطرح کرده است ، اما حقیقت آن است که دغدغه اصلی او خود مقوله شناخت بوده است ، زیرا به گمان وی این شناخت خیر است که مانع رفتار شریرانه می شود و «اگر کسی دانش و شناسایی داشته باشد، زندگی سعادتمندانه خواهد داشت » (پاپکین ، ١٠).