چکیده:
نوستالژی یا « غم غربت» در اصطلاح روانشناسی، حسرت و دلتنگی انسان ها نسبت به گذشته خویش است. فقر، مهاجرت، دوری از وطن و ... در ایجاد این احساس موثر است. روانشناسان نوستالژی را یک حالت هیجانی، انگیزشی پیچیده می دانند که گاهی غمگینی و تمایل بازگشت به وطن و گاهی درماندگی ناشی از تفکر درباره آن (وطن یا منزل) است. جبران خلیل جبران(1883- 1931م) یکی از شاعران خوش قریحه رمانتیک، و نیما یوشیج( 1274- 1338 هـ.ش) از شاعران توانمند معاصر و صاحب اشعار سیاسی و اجتماعی زیاد است. بررسی این مقاله نشان می دهد که جبران و نیما از شاعران برجسته رمانتیک هستند. احساس نوستالژیک به عنوان یکی از مولفه های رمانتیسم (گریز و سیاحت) در آثار هر دو شاعر مشهود است؛ چرا که این دو شاعر تحت تاثیر محیط اجتماعی و سیاسی مجبور به ترک وطن شده اند و غم دوری از وطن و معشوقه برای آنان خاطرات تلخی را به جا گذاشت، در نتیجه نوستالژی فردی و اجتماعی هر دو شاعر را به عنوان شاعران رمانتیک نوستالژیک معرفی می کند. این مقاله کوشش تطبیقی است که نحوه بیان احساسات و عواطف نوستالژیک جبران خلیل جبران و نیما یوشیج را به تصویر می کشد.
خلاصه ماشینی:
"{Sیکی دشنه بگرفت رستم به دست#که از تن ببرد سر خویش پست# بزرگان بدو اندر آویختند#ز مژگان همی خون فروریختند# بدو گفت گودرز کاکنون چه سود#که از روی گیتی برآری تو دود؟# تو برخویشتن گرکنی صد گزند#چه آسانی آید بدان ارجمند؟# اگر ماند او را به گیتی زمان#بماند،تو بی رنج با او بمان# وگر زین جهان این جوان رفتنیست#به گیتی نگه کن که جاوید کیست# شکاریم یکسر همه پیش مرگ#سری زیر تاج و سری زیر ترگS} (فردوسی،1387:198) در شاهنامه فردوسی در یک جای دیگر نیز خودکشی به میان میآید.
سخنان حکیم توس به قدر کافی در اینباره گویا است: {Sوزان پس چو هردو سپه آرمید#شب تیره یک بهره اندر کشید# دوان رفت بهرام پیش پدر#که ای پهلوان جهان سر به سر# بدان گه که آن تاج برداشتم#به نیزه به ابر اندر افراشتم# یکی تازیانه زمن گم شدهاست#بگیرند بیمایه ترکان به دستS} (همان:343) کاووس پسری به نام ریونیز داشت که تورانیان در آغاز نبرد پس از کشتن او تاجش را برداشتند.
{Sبه بهرام فرخنده باشد فسوس#جهان پیش چشمش شود آبنوس# نبشته بدان چرم نام من است#سپهدار ترکان بگیرد به دست# شوم زود تازانه باز آورم#اگر چند رنج دراز آورمS} {Sمرا این بد از اختر آید همی#که نامم به خاک اندر آید همی# بدو گفت گودرز پیر ای پسر#همیبخت خویش اندر آری به سر# زبهر یکی چوب بسته دوال#همی برشوی در دم بدسگالS} (همان:343) بهرام اندرزهای پدر و برادرش گیو را نمیپذیرد و به سوی میدان نبرد میرود."