خلاصه ماشینی:
"وی هر چند ماده(که از نیک هیچ بهرهای ندارد)و به تبع آن جهان محسوس را که باماده آمیخته است شر میداند،اما از این جهت که ما را یاری میکند تا زیباییهای جهان معقول را به یاد بیاوریم و به آنها رهنمون شویم،آن را در حد خود مهم جلوه میدهد.
بر این اساس،آیا میتوان گفت که با دیدن خود زیبایی و عروج و نائل شدن به آن،دیگر هنر و آثار هنری اهمیت و مقام خود را از دست میدهند و تفاوتشان بیارج و اعتبار میشود؟زیرا دیگر فرد به سرچشمهی زیبایی و آثار هنری منتج و ملهم از آن مستقیما دسترسی دارد،پس به آنها چه نیازی دارد؟به بیان دیگر،آیا بر مبنای این رویکرد هنرها کارکرد حقیقیشان را از دست نخواهند داد؟ نکتهی مهم نظریهی افلوطین این است که در هر مرتبهای فرد با نظارهی زیبایی،خود به لحاظ وجودی به همان مرتبه برکشیده میشود.
هر چند گاه اشاراتی به ظاهر متناقض مبنی بر عین هم تلقی کردن این دو در آثار او یافت میشود،اما آنچه که پیداست و با نظام اندیشهی وی سازگاری دارد،این است که عقل و هستی و زیبایی را همرتبه لحاظ میکند واحد را برتر از این سه امر میداند؛ زیرا احد منشأ و سرچشمهی این امور است،نه همرتبه و عین آنها.
با توجه به ملاحظات فوق،میتوان گفت که افلوطین بر آن بود تا مقام هنر را بالا ببرد )9002 nostaW( 32 پیشفرض افلوطین این است که آفریننده و افاضهکنندهی زیباییهای موجود در اشیاء خود نمیتواند فاقد زیبایی باشد و حتی باید به مراتب زیباتر از اموری باشد که خود به آنها صورت بخشیده است«زیرا هر مؤثری باید برتر از متأثر باشد»(رسالهی 8،نهگانهی 5:758)."