خلاصه ماشینی:
"آیا هیچ گاه،صبحهای شنبه،هنگامی که شهرنشینان سفید و گتونشینهای سیاه،خرید خود را از یک مغازه انجام میدادند،با یکدیگر برخورد نکرده بودیم؟آیا وقتی که برای امانت گرفتن کتاب به کتابخانه شهرداری میرفتم-کتابخانهای که ورود او به دلیل پوست سیاهش به آنجا ممنوع بود-با او برخورد نکردهام؟امکان دیدار ما در این مکانها شاید توجیهپذیر باشد اما در خانه،مدرسه،یا در میان همدورهایهایی که برایم انتخاب میکردند و در میان آنهایی که قانون به نوعی برایم مجاز کرده بود، امکان دیدن او وجود نداشت.
در همان راه مدرسهام، آنجا که از برخورد با معدنچیان سیاه فلات،دوری میکردم،از مقابل مغازههایی میگذشتم که برای تأمین مواد غذایی معدنچیان روبرو شده بود و باعث میشد که آنها دیگر برای خرید وسایل مورد نیاز خود وارد شهر نشوند.
این بدان معنا نبود که با نوشتن و مبارزه با بیعدالتی خود را همانند یک مجاهد جنگهای صلیبی یا یک مباحثهگر و مروج به حساب آورم، درک من از زندگی در محدوده تنگی شکل گرفته بود و همه چیز به رنگ سفید بود،اخلاقیات سفید،رسوم سفید،ارزشهای سفید،به طوری که بارها،سلامت و خودآگاهی غریزی یک نویسنده را مبنی بر آزاد گذاردن دیدگاه جست و جوگرانهاش که خاص نویسنده است و من آن را به دست آورده بودم،حفظ کردم.
از آن پس نیاز به مخفی کردن مردم از دست پلیس پیش آمد،کمک به فراری دادن آنها از مرز-دو جرم خیانتآمیز-نیاز فراموش کردن آنچه دروغ میگفتیم، چه میارزید معیارهای حقیری که برای حقیقت وضع میکردند در حالی که تمام زندگی آنها برپایه دروغ استوار شده بود،دروغ برتر بودن؟ این کارهایی بود که طی سالها انجام دادم و همیشه میدانستم آنچه انجام میدهم کافی نیست."