خلاصة:
رورتی، کسی که چرخش زبانی هابرماس از وی متاثر است، دعوای رئالیسم و ضدرئالیسم را به سنت فلسفی متعلق می داند که از آن رخت بربسته ایم. در واقع، بر اساس دیدگاه او، چرخش زبانی اصل این تمایزها را دشوار می سازد. در مقابل، هابرماس تصمیم گیری درباره موضع رئالیستی یا نومینالیستی را انتخاب بنیادینی می داند که در معرفت شناسی، هستی شناسی و مفاهیم متناظر صدق و ارجاع نقش اساسی ایفاء می کند. دغدغه هابرماس، وارث سنت های متفاوت فلسفی، نشان دادن حضور هم زمان عناصر ایده آلیستی و ناتورالیستی در تبیین شناخت است. برای این منظور او به شرحی پراگماتیستی از شناخت متمسک می شود. هابرماس آنچه را به نحو پراگماتیستی به دست می آورد، با عنوان رئالیسم درونی، جایگزین ایده آلیسم استعلایی می کند. رئالیسم درونی، باید دو کار ویژه اساسی را برای هابرماس انجام دهد؛ از طرفی، مقابل نسبی گرایی به عنوان شکل نوین شک گرایی بایستد. و از طرف دیگر، با رئالیسم متافیزیکی در شکل جزم گرایی آن مخالفت کند. آنچه کار هابرماس را در تبیین رویکرد رئالیستیاش دشوار میسازد برقراری سازش میان دو نوع تقدم است؛ تقدم هستی شناختی جهان عینی با تقدم معرفتی شناختی زیست جهان زبانی. این مقاله ضمن تبیین مسیری که هابرماس در بسط نظریه خود طی می کند به نقد و بررسی آن می پردازد.
Rorty, who influenced Habermas by his linguistic turn, believes that the debate between realism and antirealism belongs to the tradition which we have already departed from. In fact, in his view, the linguistic turn principally make this distinction difficult. In contrast, Habermas believes that the decision between the realistic and nominalistic positions is a fundamental choice, which plays a crucial role in epistemology, ontology, and the corresponding concepts of truth and reference. The main concern of Habermas as the heir of the realist and the idealist traditions, is to show the simultaneous presence of idealistic and naturalistic elements of knowledge in explaining cognition. For this purpose he refers to a pragmatic account of knowledge. Habermas replaces what has been achieved pragmatically, as the internal realism, with the transcendental idealism. Internal realism, for Habermas, has two essential duties; on the one hand, to stand against relativism as a new form of skepticism, and on the other hand, to oppose the metaphysical realism in its dogmatistic form. The difficulty of Habermas's task, in explaining his realistic view, is to reconcile two priorities; the ontological priority of the objective world, with the epistemological priority of linguistic life-world. This article describes and criticizes the way Habermas develops this view.
ملخص الجهاز:
حال پرسشي که در اينجا مطرح است ، و در واقع آنچه موضع رئاليسم را پيچيده کرده است ، اين است که اگر رابطه ذهن و واقع را بيواسطه و به نحو بازنمايي ندانسته و نظريه هاي علمي را نقطه توافق بيناسوبژکتيوي در نظر بگيريم که همواره پوشش زباني دارند آيا واقع گرايي – يعني واقعيت مستقلي که ما بدان دسترسي داريم - هنوز حامل معنا باقي ميماند.
»(١٢٥ :١٩٧٥ ,Putnam) نظريه معنا به اين شيوه ، در نظر برخي فلاسفه ، به جهت دارا بودن بار سوبژکتيو و عدم تبيين نقش بازنمايي زبان نتوانست مقصود خود را که همانا حفظ واقعيت عيني تحت حوزه هاي علمي و فرهنگي متفاوت بود برآورده سازد.
اما تداوم ناتوراليستي سنت تجربه گرايي به اين شيوه در نظر هابرماس مستلزم يکسان سازي نامقبول فعاليت هاي هنجارين ما با وقايع مشاهده پذير جهان است ؛ اين رويکرد سوداي آن دارد که دانش شهودي سوژه هاي مستعد گفتار و کنش را به علوم تجربي قانون شناختي ٧ ترجمه کند.
براي رفع اشکالي که از اين منظر وارد ميشود، به باور هابرماس ، ترکيب پراگماتيسم استعلايي با ناتوراليسم ، و تقدم پيدايشي طبيعت بر فرهنگ يک رئاليسم معرفتي را لازم ميدارد؛ چرا که «تنها اين پيش فرض رئاليست درباره جهان عيني بيناسوبژکتيو دسترس پذير ميتواند اولويت معرفتي افق زباني بيان شده زيست جهان را، که نميتوانيم از آن فراتر رويم ، با اولويت هستيشناختي واقعيت مستقل از زبان ، که محدوديت هايي بر فعاليت هاي ما تحميل ميکند، آشتي دهد.