چکیده:
اقبال تنها شاعری است که بیش از هر چیز به مسأله خودی پرداخته
است. از نظر وی خوشبختی و بدبختی فردی و اجتماعی آدمی در گرو
شناخت و عدم شناخت خود است. نه تنها همه پیشرفتها نمودی از
شکوفایی خودی است بلکه نظام هستی تجلی اسرار خودی است.
شناخت اسرار خودی ملازم با شناخت اسرار خداوندی بوده که خود
انسان سری عظیم از اسرار او است. خود فراموشی مساوی خدا فراموشی
و نتیجه آن غیرپرستی میباشد. انسان هر قدر از مقامات خودی غافل گردد
به همان مقدار در بندگی دیگران میافتد. مسلمان علاوه بر خود انسانی از
خود مسلمانی نیز بهرهمند بوده که او را از سایر انسانها ممتاز میگرداند.
خودی مراحلی دارد که ابتدایش عبادت و انتهایش نیابت و خلافت الهی
است.
خلاصه ماشینی:
"سبزه چون تاب دمید از خویش یافت همت او سینه گلشن شکافت شمع هم خود را به خود زنجیر کرد خویش را از ذرهها تعمیر کرد خود گذاری پیشه کرد از خود رمید ماه پابند طواف پیهم است هستی مهر از زمین محکمتر است پس زمین مسحور چشم خاور است4 از نظر اقبال، اگر آدمی در خویش را به روی خود باز کند و به زیبایهای خود آگاه گردد عاشق و زنجیری خویش میشود؛ لکن بعضیها توان باز کردن چنین دری را ندارند و باید خود شناسانی چون اقبال پیدا شوند و آیینه خودی آدمی را مقابل دیدگاه وی قرار دهند تا او خود را در خود ببیند و گل معرفت از بستان خود بچیند، تا همه چیز را در خود ببیند.
پیکر هستی ز آثار خودی است هرچه میبینی ز اسرار خودی است خویشتن را چون خودی بیدار کرد آشکارا عالم پندار کرد صد جهان پوشیده اندر ذات او غیر او پیداست از اثبات او11 اقبال در جای دیگر، «خودی» را صیاد و عالم را صید معرفی کرده و میگوید: قوت بازوی خودی به حدی است که مکان و لامکان را به دام خویش میکشد؛ از اینرو همه موجودات هستی در بند کمند خودی بوده و به دنبال او در حرکتند.
خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر اسیر بند تدبیرش مه و مهر12 از نظر اقبال هم آغوش شدن با خودی، آشتی دادن وجود و عدم و فنا و بقا است، زیرا لازمه رسیدن به این مقام، فانی ساختن عوارض وجود و خودهای کاذب و شکوفا کردن اسرار خود حقیقی است که حقیقت وجود است؛ از اینرو «خودی» در چیزی نمیگنجد، حتی در خودش، زیرا ذات خودی حرکت و تعالی است، بدین جهت با گنجیدن و ماندن نمیسازد."