چکیده:
یکی از مباحث مطرح در روانشناسی «نوستالژی» است که ارتباطی قوی با حافظه و خاطره دارد. حسرت گذشته های شیرین و تقابل زمان حال بـا این گذشته ، نوستالژی نامیده می شود. مفهوم نوستالژی، تاریخی به قدمت هبوط حضرت آدم (ع) دارد و از دیرباز، درونمایة بسیاری از آثار ادبـی را به خود اختصاص داده است . حمید مصدق نیز از جملـه شـاعران معاصـر است که حسرت گذشته های خوش از دست رفته ، در شـعرش بـه صـورتی برجسته دیـده مـی شـود. نوسـتالژی در شـعر مـصدق، بـیش از همـه در عاشقانه هایش و به صورت فردی نمود می یابد. از سـوی دیگـر، نوسـتالژی جمعی را در سرودههای سیاسی - اجتماعی این شـاعر و در یـادکردش از روزگار حاکمیـت دادگـری، آزادی و امنیـت و همچنـین ، در حـسرت بـه دوران زندگی آدم (ع) در بهشت و آرزوی بازگشت به دوران نخستین بشر و روزگار دوری از آلودگی و ناپاکی ، می توان دید. مقالة حاضر بر آن اسـت تا به بررسی نمودهای نوستالژی در سرودههای این شاعر بپردازد.
خلاصه ماشینی:
"برای بیان مسائل سیاسی - اجتماعی روزگار دیده می شود: - همیشه کشور دارا خراب از اسکندر هماره ملکت جم زیر چنگ چنگیز است (از جدایی ها: ٣٦) از نمودهای نوستالژی جمعی در شعر مصدق ، حسرت بـه دوران بیـداری ، آگـاهی ، ظلم ستیزی و آزادی خواهی در ایران است که با انتقاد و اعتراض به حاکمیت استبداد و سرکوب اندیشه و اظهار عقیده پیوند می خورد.
از نگـاه مصدق ، قیام کاوه نیز در نتیجة حسرت و آرزوی بازگشت به گذشـتة پرشـکوه ایـران است ؛ از این رو، او برای احیای آن گذشته و رهانیـدن جوانـان از بنـد سـتم ضـحاک ، تلاش می کند: - و کاوه سکوت خویش را بشکست و این سان گفت : گذشت سال های سال که دلهامان تهی گشته است از آمال اجاق آرزوها کور چراغ عمرمان بی نور تن و جانمان ، اسیر بند (درفش کاویان : ١٧) حسرت از دست رفتن ارزش ها جدا از این نظر که حسرت ازدست رفته ها را صفت روحی فـردی و جمعـی بـشر در طول تاریخ می دانند، به طـور خـاص نیـز ایـن حـسرت را صـفت روحـی سـرآمدان و روشنفکران سنتی در برخورد با دنیای مـدرن مـی داننـد.
(173 در شعر مصدق نیز اعتراض به دنیای جدید و آرزوی بازگـشت بـه دوران نخـستین بشر دیده می شود: - اگر زمانه به این گونه پیشرفت این است ، مرا به رجعت تا غار مسکن اجداد مدد کنید (از جدایی ها: ٢٩٥) مدرنیسم و زندگی ماشینی ، یـار و غمخـواری بـرای انـسان بـاقی نگذاشـته اسـت ؛ درنتیجه شاعر به حال فرهاد و مجنون که گرفتار عـصر سـرعت و آهـن نبودنـد و در عصر یگانگی انسان با طبیعت می زیستند، حسرت می خورد: - مجنون برای خویش بیابان داشت و می گذاشت با جملة وحوش راز دل خویش در میان ."