خلاصه ماشینی:
"در پشت سر، دشت، خالی خالی است، بیانتها تا افق و همه جا سکوت است و سکوت، و ذرههای غبار آلود نور خورشید که بر دشت فرو میبارد...
پای بر پله میگذارد ذرههای خاک از زیر پایش فرو میریزد و حبابهای گلآلودی بر روی رودخانه پف میکند.
انگشتانش را در حجم خالی هوا فرو میبرد و با حرص آنها را میگشاید و میبندد و گویی گلویی را میفشرد، اما هیچ چیز نیست هیچ کس نیست اشک آرام آرام از گوشه چشمانش سرازیر میشود و بر روی گونههایش میلغزد.
میخواهد شنا کنان به ساحل بر گردد، اما صدای شیهه اسب در گوشش میپیچد و التماسهای خود را به یاد میآورد: پسر شیخ من برای تو کمم!تو را به خدا بگذار بروم!پسر شیخ من یک حایجم...
چرخ وا چرخ میزند و در یک نگاه پارهای از خورشید را، مرغ دریایی را، کودکش را که میگرید و پرچمهای زرد رنگ برافراشته طایفه را بر روی هر بام میبیند."