خلاصه ماشینی:
"روز دوم هم همین طور که در اثنای تلاوت بودم،حس کردم چیزی بالای در ورودی سنگر حرکت میکند.
اما یواش یواش بر خودم مسلط شدم و با خودم فکر کردم:«این مار حتما در این سنگر لانه دارد و روز قبل هم بوده است.
خدا شاهد است که انگار با شروع دوبارهی تلاوتم، مار هم آرام گرفت و هم زمان،سرش را که از روی گونی بلند کرده بود،وری گونی گذاشت.
بعد از ساعتی که تالوتم تمام شد و صدق الله العلی العظیم گفتم، بلافاصله مار لابهلای گونیهای سنگر خزید و از نظر ناپدید شد.
در تمام مدت 41 روزی که من در آن خط مستقر بودم و هر روز برای تلاوت قرآن به آن سنگر میرفتم،با شروع تلاوتم،مار هم د رجای هیمشگی خودش قرار میگرفت و با گفتن صدق الله...
بعد از پایان مأموریتم در خط پدافندی مهران،به پادگان دو کوهه منتقل شدم،ولی خاطرهی آن سنگر و آن مار برای همیشه در دل من به عنوان یک راز تا امروز باقی مانده است."