خلاصه ماشینی:
"هر بار که بکنار«شمس تبریزی»میرسیدم با همه منع و نصیحت پدرم با شوق و نشاطی تمام از راهرو تنگ و تاریک و از پلههای شکسته و در هم ریختهء آن نفس زنان بالا میرفتم،تا از فراز منار، جلگهء خوی و خانههای خشت و گلی شهر را تماشا کنم و در آن لحظه که بمقصد میرسیدم غروری کودکانه در سراپای وجودم موج میزد.
در کنار منار و در بازگشت بشهر پدرم روایات مربوط باین بنا را نقل میکرد،اینهمه کلهء و شاخ آهو که میبینی حاصل یک روز شکار جرگهء فرمانروای خوی است که بیاد آن روز در لابلای آجرها نشاندهاند...
این ماجرا را که در سلسلهء روایات عمومی محلی درآمده بارها در قالب عباراتی گرم و دلاویز شنیدهام و چنان با جانم در آمیخته است که ناز و گریز شمس و شوق و طلب مولانا را بچشم میبینم و،تو گوئی دو گوشم بر آواز اوست،که همه جا در پای منار و در آن پلهکان تنگ و تاریک و برفراز منار میخواند."