خلاصه ماشینی:
"ویلیام ویر باز ناگشته از جنگ سیبها در باغستانهای سب رسیدهاند، کار سیبچینان باغستانها پایان یافته، و زمینهای طلایی رنگ جنگل در زیر انوار خورشیدی که غروب میکند سرخ شده، و در خارج از کلبه،پدر بزرگ، روی صندلی راحتی لمیده، و باد ملایمی که از دامن شقق میوزد، موهای نقرهای رنگ او را افشان ساخته است.
پدر بزرگ نجواکنان در گوش او میخواند: پایان کار را هیچکس ندیده، ما سرباز جنگ رفته خود را به وطنش میسپاریم، و دست دعا را به سوی خداوند بزرگ بلند میکنیم.
بنفشهها چمنها را ستاره نشان ساختهاند، در کلبه را غنچههای گلهای سرخ پوشانده، در باغستانهای سیب که علفها در آنجا روئیدهاند، شکوفهها مانند گلهای میخک سفید بر زمین ریختهاند، آه،اکنون صندلی پدر بزرگ خالی مانده، داخل کلبه تاریک و خاموش است، قبر گمنام در میدان جنگ بر جای مانده، و قبری تازه کنار تپهها قد برافراشته، و زنی پریده رنگ ه چشمه سارهای اشکش خشکیده، پلهوی آتشدان خاموش نشسته است."