خلاصه ماشینی:
"میگویند در این میان، شیطان که دل پرخونی از مردم کازرون داشت، در نقش مزدوری فریبکار، در به کمک اسکندر میشتابد و میراخور را سرانجام راضی میکنند که میخ نعل اسب امیر را طوری قرار دهد که پس از یکی دو دور سواری، نعل اسب کنده شود و سوار و اسب هر دو به زمین درغلتند که چنین میشود.
و چون نمیتوانست آن را با کسی حتی با نزدیکان خود، در میان بگذارد، این بود که به ناچار به کنار رودخانه شاهپور میرود و کلنگی راکه با خود برده بود بر زمین میزند و همنوا با غروش رودخانه به آرامی زمزمه میکند:اسکندر گجسته، شاخ ری(روی)سرش نشسته....
شاخ ری سرش نشسته به روایتی میگویند:کلاهدوز که نگهداشتن آن راز، برایش عقدهای شده بود و طاقت از دست داده بود، تیشه را برمیدارد و به بیشه شاهپور میرود و تیشه را برزمین میزند و با خود به آرامی زمزمه میکند:اسکندر شاخ دارد..."